
پدر و دختری
لیلی وقتی بهم میگه بابا خندم میگیره، هنوز باورم نمیشه بابا شدم. این هفته یک روز قرار شد من برم از خونهی مامانبزرگ و بابابزرگش بیارمش خونه، ولی نمیومد، منم زدمش زیر بغلم و سوار آسانسور شدم، پایین که رسیدیم، گذاشتمش زمین، بهش گفتم گریه کنی دیگه باهات حرف نمیزنم، ولی اگر گریه نکنی هر کاری بگی میکنم برات، خندید و گفت باشه، پس من رو ببر پارک، نشوندمش صندلی عقب، کمربندش رو بستم، با هم رفتیم ایرانمال، دنبال یه فضای بازی برای بچهها بودم، وقتی پیدا کردم، طرف گفت چون مامانش نیست میتونید براش VIP بگیرید که یه مربی همراهش باشه، گفتم باشه، وقتی رفت داخل، اولش یکم خجالت میکشید، بعد موتورش که روشن شد دیگه بیرون نمیومد، بعد از یک ساعت با کلی گفتوگو آوردمش بیرون، نشوندمش روی سبد خرید و رفتیم هایپر کلی خوراکی خریدیم، از جلوی یه هودی که رد شد گفت بابا این رو برام میخری؟ خیلی حس شگفتانگیزی بود، منم برداشتم گذاشتمش توی سبد، بعد کلی قدم زدیم دوتایی، خندیدیم بعد برگشتیم خونه، وقتی رسید هودی رو تنش کرد و تا چند روز در نمیاورد، خیلی کیفور شدم. پدر و دختری کلی با هم حال کرده بودیم.