نمیشد عاشقش نشد!
روز سوم همچنان از روی تخت پایین نمیومدم و همچنان ترسیده بودم و پنیک میکردم، تا اینکه مجبور شدن یه روانشناس بفرستن بالای سرم، انصافا حرفهایی که زد به هیچ دردم نخورد، ولی اون آرامبخشهایی که بهم میزدن خیلی حال میداد، خوش میگذشت، بعدش هم