
بابا بریم کافه بستنی بخوریم
امروز برای سالگرد مادر بزرگ دلبر رفتیم دامغان، فضای اونجا به نظرم خیلی مناسب لیلی نبود، برای همین تصمیم گرفتم با خودم ببرمش دور دور، سوار ماشین شدیم و بهش گفتم دوست داری کجا بری؟ گفت بریم کافه، با خودم گفتم ببرمش یک سوپرمارکت و یه بستنی براش بخرم همه چیز اوکی میشه، همین که داشتیم میچرخیدیم یک پارک دید و گفت بابا من پارک لازم دارم، خندهام گرفت، پیاده شدیم و یکم تاببازی کرد و موقعی که دوباره سوار ماشین شدیم، بابا زنگ زد که بیایید میخواهیم برگردیم. توی راه لیلی گیر داده بود که بابا چرا کافه نمیریم؟ بهش گفتم میخوای بستنی برات بخرم؟ گفت نه، بریم کافه، گفتم فرقش چیه؟ گفت اونجا کیک داره، قهوه داره، بستنی داره، … خیلی برام جذاب بود که اینقدر قشنگ میدونه و توضیح میده تو سهسالگی، بابا اینا رو پیاده کردیم و سه تایی با دلبر رفتیم یک کافه پیدا کردیم و بستنی خوردیم و برگشتیم، تازه فهمیدم لیلی محیط کافهها رو دوست داره، جایی که بتونه بشینه روی صندلی، قدم بزنه توش، دستهاش رو بشوره و یک چیز خوشمزه بخوره. خیلی تجربههای جذابی رو داره برای من میسازه.