
تولد مامان
این دومین باری بود که تولد مامانم شمال هستیم و براش تولد میگیریم، واقعا با تمام وجود حس میکنم خوشحالیش رو وقتی براش تولد میگیریم، البته همهی آدمها خوشحال میشن بهشون توجه بشه. خوشحالم که میتونیم خوشحالش کنیم، با خودمون ببریمش سفر، از با هم بودنمون خیلی لذت میبرم. مامان رویاهای جالبی داره، واقعا برای بعضیهاشونم خیلی خوب تلاش میکنه، مثل درس خوندن، الگوی من بود واقعا، از سوم ابتدایی شروع کرد به درس خوندن تا تونست همین چند سال پیش لیسانس روانشناسی خودش رو بگیره، الان هم گیر داده برای ارشد روانشناسی، خوشحالم این ویژگیش رو به ارث بردم و منم وقتی یه چیزی رو بخوام زمین و زمان رو بهم پیوند میدم تا بشه.
فردای تولد هم با بچهها رفتیم دریا و تصمیم گرفتیم سوار جتاسکی بشیم، خیلی من جت رو دوست دارم، من و منصوره یک جت گرفتیم و رفتیم وسط دریا، بعد از یکم دور دور بهش گفتم میخوای تو بشینی؟ اونم گفت چرا که نه، با هزار زحمت وسط آب جامون رو عوض کردیم و یکم دور دور کردیم، میترسید، یه جایی گفت اینجا میخوام دور بزنم، یه جوری دور زد که جفتمون افتادیم وسط دریا، اولش که افتادیم کنار هم بودیم، برای همین برای نجات خودش سر من رو میکرد زیر آب، منم قُل، قُل، قُل، قُل، قُل میکردم و میرفتم زیر آب یکم آب میخورم بعد میومدم بالا بهش میگفتم بابا نمیری زیر آب، لایفجاکت داری، انگار متوجه نمیشد و دوباره، قُل، قُل، قُل، قُل، قُل، کلی آب میخوردم تا بالاخره فهمید و یکم روی آب وایستاد و گفت چه جالب، نمیرم زیر آب، بعد بهش گفتم بیا شنا کنیم بریم سمت جت، فهمیدم شنا هم بلد نیست، دوباره من رو کرد زیر آب و قُل، قُل، قُل، قُل، قُل، با هزار زحمت گفتم شلوارک من رو بگیر و بیا، من رو نکن زیر آب، به زور خودمون رو رسوندیم به جت و دراومدم از توی آب و خدا رو شکر جت هم روشن شد و یکم دور دور کردیم و برگشتیم ساحل، این ماجرا هم برای این سفر ماندگار شد.