میای دامغان؟

بابا مثل همیشه که می‌خواد بره دامغان بهم گفت، «دامغان نمیای؟»، بدون شک منتظر بود مثل همیشه بگم، نه، کار دارم. ولی گفتم اگر جمعه شب برمی‌گردیم میام. نمی‌دونم چرا با وجودیکه اصلا حوصله‌ی سفر نداشتم، گفتم اوکیه، میام. شاید چون دوست نداشتم تنها باشم. شاید به خاطر لیلی، در کل امروز صبح راه افتادیم و تا فردا عصر هم هستیم. وقتی رسیدیم اولین جایی که رفتیم خونه‌ی مادربزرگ دلبر بود، خیلی وقت بود نرفته بودیم، این بار هم خیلی متفاوت بود، چون خودش دیگه نبود، نزدیک به یک سال میشد که دیگه بین ما نیست، واقعا برای من دیدن اون خونه و قدم زدن توش خیلی دردآور بود، دوست داشتم هر چی زودتر از اونجا بیام بیرون.

مقصد دوم ما روستای آستانه بود، شب قرار بود اونجا بمونیم، از وقتی رسیدیم من تصمیم گرفته بودم دست به گوشی نزنم، واقعا هم این کار رو نکردم و بیشتر وقتم رو با لیلی سپری کردم، به حرف‌ها و ایده‌های بابا گوش می‌دادم، با خانواده شوخی می‌کردم، آتیش روشن می‌کردم و سعی می‌کردم در کنارش چایی آتیشی درست کنم، یا سیب‌زمینی‌هایی که دلبر لا‌به‌لای آتیش پنهان کرده بود رو پیدا کنم و نوش جان کنم، بادمجون بچینم و از روی زمین گردو جمع کنم، خلاصه هر کاری به جز دست زدن به گوشی. روزهای لذت بخشی بود، واقعا نیاز داشتم چند روز هیچ کاری نکنم و زمانم رو با دلبر و لیلی سپری کنم بدون هیچ فکر و دغدغه‌ای.

نوشتن یک دیدگاه