
وقتی لیلی میخنده!
آخرین باری که رفته بودم به خانواده سر بزنم سه ماه پیش برای عید بود، بعد از اینکه مریض شدم، مامانم خیلی بیقراری میکرد و دوست داشت بیاد بیمارستان بهم سر بزنه، ولی من بهش اجازه نمیدادم، تا اینکه بعد از چند هفته مرخص شدن از بیمارستان بهم گفت خیلی دلم برات تنگ شده بلندشو بیا، من هم به بهانهی تولد مصطفی خواهرزادهام رفتم، لیلی توی راه نسبت به سفرهای قبلی خیلی متفاوت شده بود، کلی میخندید، کلی حرف میزد، تماشای رشد و بزرگشدن بچه واقعا جذابه، وقتی رسیدیم انگار وارد دنیای متفاوتی شده بود، مدام دوست داشت بره حیاط، آزادی بیشتری برای رفتوآمد داشت، کلی آببازی کرد، منم بیشتر از همیشه سعی کردم کنار خانواده باشم و کارم رو با خودم سفر نبرم، بیشتر باهاشون بازی کردم، حرف زدم، از دیدن خندههای لیلی لذت بردم، سفر خوبی بود.