
یک جلسهی سوپرایز
یکشنبه قرار بود برم جایی دربارهی آموزش و دورههایی که ضبط کردیم گپ بزنم، وقتی رسیدم نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتم به جای این کار داستان تعریف کنم. داستان خودم رو. بیاختیار شروع کردم به حرف زدن. از چیزهایی گفتم که شاید نیازی نبود به گفتنشون ولی خب بعدش فهمیدم چرا گفتم. بعد از مدتی دیدم برای طرف مقابل هم کارهایی که کردم جذاب بوده و علاقهمند به همکاری هست، نمیدونم در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد، آیا همکاری شکل خواهد گرفت یا صرفا در حد همین یک آشنایی ساده خواهد موند، ولی من خوشحالم. چند تا احساس جالب داشتم، اینکه اتفاقی مسیر رو درست اومدم ولی کامل نتونستم بکنم که اینم به نظرم بخشی از زندگی و چالشهای اون هست، باید ببینم چطوری میتونم این چرخه رو تکمیل کنم. از طرفی هم برام خدا جالب بود، در تمام لحظات انگار خدا رو احساس میکردم، این برام عجیب بود، نمیدونم چرا وسط جلسه با خدا هم حرف میزدم.