آخرین نسل پُر جمعیت

بعد از تحویل سال نو با بچه‌ها زدیم به جاده، چند ساعتی در طبیعت گشت‌و‌گزار کردیم و بعد از افطار رفتیم خونه‌ی مادربزرگ، نمی‌دونم در ذهنم چی گذشت که با خودم گفتم الان وقت اینه بریم خونه‌ی عمه، خدا رو شکر بقیه هم موافق بودن. وقتی رسیدیم، تازه داشتن سفره‌ی شام رو جمع می‌کردن. شام قرمه‌سبزی بود، دعوت کردن یک مَزمَزه‌ی حاج‌علی‌اکبری بکنم. بعدا باید داستانش رو بگم، منم بدون تعارف نشستم، چون عاشق قرمه‌سبزی بودم و همزمان خیلی گشنه هم بودم، دیدم غذا خوشمزه است، بقیه هم دعوت کردم و نشستیم یک دل سیر شام خوردیم. بعد از گپ‌و‌گفت اومدیم بریم، گفتن امشب تولد یکی از نوه‌های عمه است و باید بمونیم. فکر می‌کنم تا ساعت ۱ بامداد مراسم ادامه پیدا کرد و خیلی خوش گذشت. دلیلش هم به نظرم شلوغی بود که هیچ جای دیگه‌ای نمی‌تونم دیگه ببینم. وقتی نگاه می‌کنم به خانواده خودم که فقط لیلی رو داریم، به نظرم نسل آینده خیلی تنها خواهد شد. این شلوغی‌های خانوادگی آدم رو واقعا سر شور و ذوق میاره، انرژی آدم رو فعال می‌کنه و باعث میشه خوش بگذره واقعا، شب خیلی باکیفیتی بود.

نوشتن یک دیدگاه