
امتحان همیشه هست!
من اومده بودم خونهی بابا اینا برای امتحانات دانشگاه، یه جورایی محل دانشگاه رو طوری انتخاب کردم که بتونم به بهانهی درس خوندن مدتی بیام و پیش خانواده باشم، امروز عمهام زنگ زد خونه و تصمیم داشت مامانم اینا رو دعوت کنه برای مهمونی و مامانم بهش گفت ما اینجاییم. همین موضوع داستان شد، گوشی رو داد به من و هر چی گفتم عمه جان امتحان دارم گوش نداد، گفت امتحان همیشه هست، خلاصه ما بیخیال درس خوندن شدیم و رفتیم مهمونی، از شانس خوب ما پسر عمهی عزیزمم بود، یعنی ما دو تا وقتی به هم میخوریم اونقدر میخندیم که میترکیم از خنده. خیلی واقعا خوش گذشت و لذت بردم از تصمیمی که گرفتم، البته بعد از مهمونی تا صبح نشستم درس خوندم و با علم رو رفتم امتحان هم دادم. بعد از سالها اولین مهمونی درست و حسابی بود که رفته بودیم.