
بخت پریشان ما
خیلی وقت بود با دیدن فیلم گریه نکرده بودم. ثانیه به ثانیهی این فیلم میلاد جلوی روم نشسته بود. هیچ وقت شب آخر رو که پیش اون بودم فراموش نمیکنم. بهم گفت بیا دستم رو بگیر، با یک دستم دستش رو گرفتم و با دست دیگهام کپسول اکسیژنش رو بلند کردم و از روی تخت بلندش کردم و چند قدم برداشتیم و رفت نشست روی مبل، نگاهی بهم انداخت، تبسمی کرد و گفت، میبینی و حال و روزگار ما رو؟! دلم میخواست اون لحظه زار بزنم، ولی منم تبسمی کردم و گفتم درست میشه، رفتم توی اتاق دراز کشیدم، پتو رو کشیدم روی خودم، بغض داشت خفهام میکرد ولی گریه نکردم. داشتم به حرفهایی که با خودش و بقیه میزد فکر میکردم، با حرفهایی که دکترش شنیدم که دیگه امیدی نیست و کاری از ما بر نمیاد، به اینکه هنوز خودش امید داشت، این امید واقعا عجب چیز عجیبی هست. چه روزهای سختی رو پشت سر گذاشت، خدا رحمتش کنه. این روزها دلم خیلی براش تنگ میشه. برای تکتک لحظههای با هم بودنمون، برای لحظاتی که تصمیم میگرفتیم کارهایی رو بکنیم که هیچ آدم عاقلی انجامشون نمیداد، دلم برای مسخرهبازیهاش، برای خندیدنهاش، برای نصیحت کردنشهاش، برای ایدههایی که داشتیم، برای، …