
تب کردن لیلی
در آخرین سفری که داشتم گویا سرماخورده بودم، وقتی برگشتم حس کردم مثل همیشه سینوزیتم عود کرده، برای همین خیلی مراقبت نکردم، لیلی هم به خاطر دلتنگی کلی بغلم کرد، بوسم کرد. بعد از چند روز دیدم دیگه صدا ندارم، رفتم روی حالت سکوت، گلودرد شدید و …، سریع رفتم دکتر و شروع کردم به دارو مصرف کردن. بعد از چند روز لیلی بیحال شد، تب شدیدی کرد، یک شب تا صبح بالای سرش بودیم، البته خدایی دلبر بالای سرش بود، من نهایتا تا ساعت سه بیدار بودم و بعدش به خاطر قرصهایی که خورده بودم خوابم برده بود. واقعا مریض شدن بچهها خیلی حس تلخیه، از شانس به شدت هم از استامینوفن بدش اومده بود و نمیخورد، منم دوست نداشتم به زور بهش دارو بدیم. کلی باهاش حرف میزدیم، براش جایزه تعیین میکردیم تا خودش دارو رو مصرف کنه. خدا رو شکر بعد از دو روز تبش قطع شد، ولی واقعا بچه داشتن تمام احساسات آدم رو تغییر میده، اولویتهاش رو بهم میریزه، خیلی تجربهی عجیب و همزمان لذتبخشیه.