
خدایا، میشه حرف بزنیم؟
خدایا، این روزها خیلی دلم برات تنگ میشه، عجیب نیست؟ هیچ وقت اینقدر دلم نمیخواست باهات حرف بزنم، حس میکنم گم شدم، درون خودم، از خودم راضی نیستم، همیشه میدونم خیلی از کارهایی که میکنم، درست نیست، غلطه، اشتباهه، ولی باز انجام میدم، ولی انصافا خودت دیدی، بعدش واقعا ناراحتم، خیلی عجیبه آدم با این همه قدرتی که داره از پس خودش بر نمیاد، واقعیت اینه دیگه خسته شدم، از مبارزه کردن با خودم، گاهی حس میکنم مثل احمقها شدم، میدونم اگر با دست خالی وارد میدان نبرد بشم شکست میخورم، ولی باز میرم و شکستخورده و داغون به سمت شما برمیگردم، همین که از دستم خسته نشدی هنوز جای شکرش واقعا باقیه، چون خودم خیلی وقته از دست خودم خسته شدم، ولی خوشحالم که اگر باعث ناراحتی شما میشم، بعدش از ته قلبم ناراحت و پشیمونم، ولی منم دیگه، تو بهتر از خودم، من رو میشناسی، نمیخوام دوباره بهت قول بدم و روز از نو، روزی از نو، فقط اومدم چند خط بنویسم و بهت بگم، خیلی دوستت دارم، با همهی ناامیدیهایی که دارم، تلاش خودم رو میکنم، لطفا مواظبم باش.