
داستانهای یک کتابفروش
این روزها خیلی بیشتر از قبل میرم کتابفروشی، هر روز کلی داستان جدید میشنوم، با آدمهای جدید آشنا میشم، داستان زندگیشون رو گوش میدم، بعضی از شغلها واقعا با روحیات من سازگاری دارند، تصمیم دارم اگر بتونم با برچسب کتابفروش داستانهایی که در کتابفروشی اتفاق میفته رو بنویسم. تصمیم دارم یک سال دیگه حداقل کتابفروش بودن را امتحان کنم. فعلا برنامهی مشخصی برای ادامهی کار ندارم ولی تا آخر سال تلاش میکنم یک برنامهی درست و حسابی آماده کنم.
چند روز پیش یکی اومد و قفسهی کتابهای روانشناسی رو داشت زیر و رو میکرد. یک کتاب رو برداشت، برگشت سمت من و گفت ببخشید شما این کتاب رو خوندید؟ گفتم نه، ولی چند صفحهی اولش رو خوندم، کتاب زردی هست، گفت میشه بهم یک کتاب خوب پیشنهاد بدید، منم چند دقیقه وقت گذاشتم و چند تا کتاب خوب بهش پیشنهاد دادم، بعد دوباره شروع کرد به ورق زدن کتابها، آخر سر هم قبل از رفتن همون کتابی که بهش گفتم خوب نیست و کتاب زردی هست را گذاشت روی میز، گفت لطفا همین رو حساب کنید.