داستان یک کپتن

از قبل از عید می‌خوام کپتن رو ببینم و باهاش گپ بزنم ولی یا من نیستم یا ایشون نیست. دیگه این هفته تصمیم گرفته بودم حتما ببینمش، اونقدر به هم زنگ زدیم تا یه وقت خالی ساعت ۹ شب پیدا کردیم و تو یه کافه قرار گذاشتیم و کلی گپ زدیم. شنیدن داستان زندگیش برام خیلی جذاب بود. اینکه از کجا شروع کرده، چه مسیری رو اومده، الان کجاست! واقعا جالب بود، بیشتر از کاری که باهاش داشتم مجذوب کارهایی شدم که تو زندگیش کرده. امشب یه سوال برام پیش اومد که اصلا منم دوست دارم خیلی جدی خلبان بشم؟ واقعا هیچ شغلی رو بیشتر از دو سال دوست ندارم، خلبانی هم همینطوره برام، به عنوان شغل احتمالا غیر قابل تحمل باشه برام. خیلی دوست دارم در حوزه هوانوردی هم یک کارهایی بکنم، واقعا فرصت نمی‌کنم باید یک دستیار برای خودم پیدا کنم.

نوشتن یک دیدگاه