
روز معلم
دیروز روز معلم بود ولی خب امروز لیلی رفته بود برای معلمهاش هدیه خریده بود. منم یاد معلمهای خودم افتادم، به خصوص معلم کلاس اول ابتدایی آقای بیات. آخر سال بود، خانوادهها برای بچههاشون کادو خریده بودن، مدرسه هم بچهها در نمازخونه جمع کرده بود، منم جزء شاگرد اولها بودم. مدیر مدرسه اسم هر کسی رو میخوند میرفت جایزهاش رو میگرفت و با خانوادهاش میرفت خونه. همینطوری نمازخونه داشت خالی میشد و اسم من رو نمیخوندن. کمکم حوصلهام سر رفته بود، دیدم معلممون هم رفت، خیلی از نظر ذهنی اذیت شدم، دیگه به تعداد انگشتان دستهام آدم مونده بود که دیدم معلم برگشت و اسم من رو خوندن و رفتم از معلممون هدیه گرفتم. بهم گفت بابا و مامانت کار داشتن نیومدن اینم هدیه ات. با ذوق رفتم دم در خونه، نرفتم بالا، حس میکردم منطقا نباید خونه باشن، نشستم کادو رو باز کردم دیدم یک کتابه به اسم کرم ابریشم از انتشارات کانون پرورش فکری تا تهش خوندم و رفتم بالا تا شاید در این فاصله مامانم اومده باشه، در زدم، مامانم در رو باز کرد و ازش تشکر کردم به خاطر این هدیه، بعد گفت مگه امروز بود؟ تعجب کردم و گفتم مگه تو این رو نخریدی؟ گفت نه! هم عصبانی بودم هم خوشحال، عصبانی به خاطر اینکه چرا باید یادش میرفت، خوشحال به خاطر کار بینظیری که معلممون کرده بود، هیچ وقت کار معلممون از ذهنم پاک نشد.