ذهن فقیر
امروز قرار بود برای چند دقیقه برم در یک جلسهای نظرم رو بدم و برگردم، چشمتون روز بد نبینه چهار ساعت توی جلسه بودم. دیگه آخراش اصلا حالم خوب نبود، چون همزمان بعد از ناهار مسموم هم شده بودم و اصلا یه حال بدی بودم. از همهی این حرفها که بگذریم، جلسهی بدی نبود، شناختم از آدمها بیشتر شد. اینکه یک آدم نسبتا ساده با یک آدم نسبتا پیچیده شریک بشن از عجایب زندگی هست. مثلا سر موضوعی شریک ساده میگفت فلان مورد رو به ما بدید، بقیهاش مهم نیست، شریک پیچیده یهو به هم میریخت و میگفت نیازه بیشتر فکر کنیم، بزارید جلسه بعد در این مورد صحبت کنیم، بعد شریک ساده میگفت، صحبت کردیم که اوکیه! وای من ترکیده بودم از خنده ولی چون نمیخواستم اونا هم بفهمن خیلی بهم فشار اومد. از طرفی گاهی حس میکنم بعضی از آدمها شاید پولدار باشن، یا به هر دلیلی پول زیادی به دست آورده باشند، ولی ذهن خیلی فقیری دارن، ذهنشون صرفا دنبال عدد هست، حتی هزار تومان، با خودم که شاید بخش کوچکی از دارایی طرف هم نداشته باشم، هیچ وقت تو جلسه سر چنین اعدادی بحث نمیکنم، دور از شخصیت خودم میدونم، از طرفی کیفیت کارش در حد سیبزمینی هست ولی میخواد پول آناناس رو بگیره، کلا دنیا جای عجیبی هست و عجیبتر اینکه این آدمها موفقتر هستن، شاید حداقل در ایران اینطوری باشه.