سفری که سفر نیست!

به نظرم رفتن به خانه پدری سفر نیست، ولی وقتی اونقدر دور میفتی که دیر به دیر میری می‌تونه حکم سفر هم داشته باشه. به نظرم وقتی آدم به شهری میره که هیچ برنامه مشخصی نداره و زمانیکه میرسه تازه فکر میکنه باید چه کار کنه یا حتی دیگران به جای اون برنامه‌ریزی می‌کنن سفر حساب میشه، حداقل به من حس سفر میده. گاهی طوری با دوستانم قرار می‌گذارم و میرم باهاشون قهوه می‌خورم و ساعت‌ها گپ می‌زنم که انگار سال‌هاست ندیدمشون، هر چند پیش میاد واقعا دوستانی رو حتی برای سال‌ها نبینم. گاهی دوست ندارم ببینم، گاهی دوست دارم بگذره بعد ببینم تا کلی حرف برای گفتن باشه، گاهی دوست دارم بعضی‌ها رو از دور دوست داشته باشم، خلاصه دیدن آدم‌ها جالبه. اینبار چند تا مهمونی رفتیم، خونه‌ی اقوامی رفتیم که بعیده در هر سفری تکرارش کنم، شهربازی رفتیم، یاد کودکی رو زنده کردیم، هیچ چیزی حتی شبیه کودکی ما هم نیست، قبلا شهر اگر چیزی نداشت حداقل یک شهربازی فوق‌العاده داشت که لحظه‌شماری می‌کردیم برای باز شدنش، این روزها همون آشغال‌های قبلی رو بازسازی می‌کنن حتی به نظرم این کار هم نمی‌کنن، صبر میکنن تا دیگه کامل نابود بشه بعد هم تعطیلش کنن و این اصلا خوب نیست. به خصوص برای شهری که هیچ امیدی بهش نیست. خلاصه این سفر هم اگر اسمش سفر باشه تموم شد، سفر پیچیده‌ای بود، چون هم وسطش مجبور شدم برگردم تهران تصادف کردم اونم چند بار، هم آخرش تسمه دینام ماشین پاره شد، البته سالار هم مثل خودم دیگه خسته است، اون قبول کرده و من همچنان قبول نکردم و دارم ادامه میدم، مثل وقتی که هیجده سالم بود.

نوشتن یک دیدگاه