
شهرداد، مانی و فرهاد
قبلا فکر میکردم تهران خیلی شهر بزرگیه، آدمها توش گم هستند، بعدا فهمیدم نه تنها تهران، بلکه دنیا کلا جای کوچیکیه، یک کلاس زبان رفتم، هر چی آشنا در شهر بود دیدم. از مانی که چند سال پیش همسایهمون بود و عاشق فولکس واگنم شده بود، تا فرهاد که در یک رویداد کارآفرینی دیده بودمش. تازه من سعی میکنم سر ساعت برسم تا خیلی تو محوطهی موسسه منتظر شروع کلاس نمونم. خلاصه دنیا جای کوچیکیه. این مدت خیلی خوش گذشت، چیزهای خیلی جدیدی یاد گرفتم، در زمانهای استراحت یک بار اومدم توی حیاط نشسته بودم کنار میز پینگپنگ دیدم یکی دوست داره بازی کنه ولی کسی نیست باهاش بازی کنه، نگاهی به من انداخت و منم بهش خندیدم و گفتم میخوای باهات بازی کنم؟ گفت عالی میشه، دیگه از اون به بعد تمام تایمهای استراحت رو پینگپنگ بازی کردیم با شهراد. نمیدونم چند سال بعد شهراد رو کجای این کرهی خاکی خواهم دید و با تاکید خواهم نوشت که دنیا واقعا جای کوچیکیه.