با هم کار کنیم؟
هفته پیش امیر با ذوق و شوق بهم زنگ زد که پایه هستی یه کسبوکار راه بندازیم، همینطور که امیر داشت حرف میزد من داشتم به ایدههایی که طی یک سال گذشته داده بود و هیچ کاری براشون نکرده بودیم فکر میکردم، ولی بازم دوست
هفته پیش امیر با ذوق و شوق بهم زنگ زد که پایه هستی یه کسبوکار راه بندازیم، همینطور که امیر داشت حرف میزد من داشتم به ایدههایی که طی یک سال گذشته داده بود و هیچ کاری براشون نکرده بودیم فکر میکردم، ولی بازم دوست
امروز فهمیدم صالح هم داره از شرکت میره، برای همین نشستیم با هم کلی گپوگفت کردیم، از رویاهامون گفتیم، چه چیزهایی رو دوست داریم، چه کارهایی کردیم و دوست داریم چه کارهایی رو انجام بدیم. یکی از رویاهای جذابی که مشترک بود و هر دو
امیر برای زدن کافه با پسرخالهاش که باریستا بود قرار گذاشت و کلی با هم گپ زدیم، دربارهی چیزهایی که برای راهاندازی نیاز داریم، هزینههایی که داریم و
امروز با امیر قرار گذاشتیم تا شایان رو ببینیم و باهاش دربارهی زدن کافه گپ بزنیم. ما صبح زود با هم قرار گذاشتیم و حدودا پنج کیلومتری با هم دویدیم تا ساعت بشه ۱۱ و بریم کافه تا شایان رو ببینیم. وقتی رسیدیم دو تا
دیشب برای تحقق رویای امیر، که البته رویای منم هست نه به این شکل، رفتیم پیش کاظم دوستش. کاراکتر جذابی داشت، یک آدم جاافتاده، متخصص با عقاید خاص خودش. دیدارمون به تو چطوری من چطورم شروع شد و باعث شد در لابهلای این حرفها من
از آخرین باری که با علی نشستیم و دربارهی خودمون حرف زدیم خیلی وقت بود که میگذشت. من داشتم دربارهی چیزهایی که این روزها در مغزم میگذشت باهاش حرف میزدم و اونم دربارهی کارهایی که دوست داشته بکنه ولی خب در مسیر دیگهای قرار گرفته
بعضی از آدمها از دور برای من خیلی جذاب هستند، برای همین دوست دارم از نزدیک هم ببینمشون، میثم یکی از اون آدمها بود، از پادکست ۱۰ صبح شناختمش، البته من دو تا اپیزود هم بیشتر گوش ندادم، بعد در توییتر دنبال کردیم هم رو
چند سال پیش با فرداد آشنا شدم، تو کار محتوا بود، نمیدونم چطوری میشه که یکی اینقدر عاشق محتوا میشه، یکبار با هم قرار گذاشتیم و کلی با هم گپ زدیم. چند وقت بعد دوباره با هم گپ زدیم و چند وقت بعدش دوباره با
قبلا فکر میکردم تهران خیلی شهر بزرگیه، آدمها توش گم هستند، بعدا فهمیدم نه تنها تهران، بلکه دنیا کلا جای کوچیکیه، یک کلاس زبان رفتم، هر چی آشنا در شهر بود دیدم. از مانی که چند سال پیش همسایهمون بود و عاشق فولکس واگنم شده
نمیدونم چقدر با آدمهای ناشناس تو زندگیتون حرف میزنید، برای من زیاد پیش میاد، اصلا خوشحال میشم، اصولا هم سعی میکنم دیگه نبینمشون تا بتونم در لحظاتی که با هم هستیم راحت باشم. به نظرم مغز آدم مثل زودپز میمونه گاهی اونقدر تحت فشار قرار