عمق تاریکی

وقتی بچه بودم کل مفهومی که از تاریکی در ذهنم شکل گرفته بود، شب بود، وقتی که تمام برق‌ها رو خاموش می‌کردند تا بخوابیم. بزرگ‌تر که شدم، یاد گرفتم چطوری به درون خودم سفر کنم. اونجا بود که فهمیدم درون خودمم تاریکی وجود داره، هر چی بزرگ‌تر شدم این تاریکی عمق بیشتری پیدا کرد. اوایل خیلی ناراحت و افسرده می‌شدم، هر کاری که باعث می‌شد عمق تاریکی وجودم بیشتر بشه عصبیم می‌کرد، تا اینکه فهمیدم همه‌ی آدم‌ها عمق تاریکی دارند. فقط گاهی بهش توجه نمی‌کنند. حتی آدم‌هایی رو دیدم که به مرور زمان عمق تاریکی‌شون زیاد شد، طوری که باورش برای من خیلی سخت بود. گاهی موقعیت‌های مختلف در زندگی می‌تونه آدم رو به عمق تاریکی پرتاب کنه، بدون اینکه خودمون بدونیم. من فکر می‌کنم بدتر از هر چیزی خودخواهی باشه. من حس می‌کنم کمی خودخواهی برای زندگی لازم و ضروریه، ولی از اون حد که بیشتر میشه بدون اینکه حس کنیم پرتاب می‌شیم به عمق تاریکی وجودمون و به شدت باعث آزار دیگران می‌شیم، اونقدر نمی‌فهمیم که حتی وقتی دیگران بهمون میگن، بهشون حمله می‌کنیم و قیافه‌ی حق به جانب می‌گیریم و شروع می‌کنیم به استدلال‌های کوچه‌و‌بازاری، خلاصه آدم نه باید اونقدر سخت بگیره که از عمق تاریکی خودش بترسه، نه اونقدر رهاش کنه که عمیق بشه و آدم رو در خودش ببلعه. ولی خوبه آدم به عمق تاریکی خودش سفر کنه ببینه چه خبره!

نوشتن یک دیدگاه