
مرتب کردن انبار کتاب
خیلی وقت بود مسعود میگفت برو ببین چه کتابهایی به چه میزان در انبار داریم ولی حس و حالش نبود، آخرش قرار بود یک روز با هم بریم این کار رو انجام بدیم. امروز بهش زنگ زدم که حاضری بریم؟ گفت نه واقعا حس و حالش نیست یک روز دیگه بریم، بعد دیدم بابا داره میره کارگاه، لیلی هم گیر داده بود که بابا بیا با هم بریم، فرصت مناسبی بود ولی خب خودمم حال و حوصله نداشتم. قرباغه زشت اول صبح اومد جلوی صورتم و با خودم گفتم حالا وقت خوردنش هست، به لیلی گفتم بیا با هم بریم، دوتایی زودتر حرکت کردیم، توی مسیر کلی تعریف کرد برام، خیلی نگاهش به زندگی رو دوست دارم، وقتی رسیدیم بابا هنوز نرسیده بود برای همین رفتیم با هم یه بستنی خوردیم و به گپ زدن ادامه دادیم تا بابا هم رسید و در رو باز کرد و بالاخره کاری که مدتها پیش باید انجامش میدم رو امروز انجام دادم، خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردم کتاب داشتیم، حالا فقط مونده قدم بعدی یعنی شروع فروش و بالا آوردن سایت.