پاشو بریم یکم بچرخیم!

امروز صبح بیدار شدم دیدم حسش نیست، دوباره یکم بیشتر خوابیدم، بعد بیدار شدم صبحانه خوردم بعد دوباره رفتم خوابیدم، نمی‌دونم چرا دوست داشتم بخوابم، بعد دوباره بیدار شد با لیلی بازی کردم و بهش گفتم بریم بیرون؟ گفت نه! گفتم بریم تئاتر؟ گفت نه! بی‌خیال شدم و دوباره خوابیدم، اینبار وقتی بیدار شدم نگران شدم، چون هوا تاریک شده بود، غروب بود. به دلبر گفتم پاشو بریم بیرون خسته شدم، با هم رفتیم یکم برای خونه خرید کنیم که ناموفق بود، بی‌خیال شدیم و رفتیم با هم شام خوردیم و یکم مسخره‌بازی درآوردیم و برگشتیم خونه. این آخرین آخر هفته‌ی پاییز بود، باید خودم رو به شام دعوت می‌کردیم تا پاییز رو با یک خاطره‌ی خوب تموم کنم. بریم ببینیم زمستون چه خواهیم کرد.

نوشتن یک دیدگاه