گزارش هفته‌ی هشتم از چالش دوازده

این روزها خیلی غمگینم، حالم دست خودم نیست، نمی‌دونم چرا، ولی با این وجود و با وجودیکه می‌دونم کارهایی که می‌کنم کاملا بیهوده هستن، بازم انجام‌شون میدم، مثل همین نوشتن، خب که چی واقعا؟ صرفا چون کار دیگه‌ای نمی‌خوام انجام بدم دارم انجامش میدم، خیلی کارهای دیگه هم بی‌خیال شدم، خیلی سختمه اولویت‌بندی کنم، خیلی سختمه دیسیپلین داشته باشم، خیلی سختمه روتین بسازم، صرفا میرم جلو، صبح بیدار میشم ببینم چی پیش میاد، این جالب نیست. نمی‌دونم تا کی می‌خوام این سبک رو پیش برم، البته همین که می‌تونم این سبکی زندگی کنم شاید خودش جالب توجه باشه، ولی خودم در حال حاضر چیز دیگه‌ای دوست دارم. اینها به کنار، اینکه گاهی حس می‌کنم نتونستم یک زندگی معمولی داشته باشم، اذیتم، هر چند نسبت به خیلی از آدم‌ها زندگی معمولی‌تری داشتم، با این حال دوست داشتم مثل این فیلم‌ها زندگی می‌کردم که همه چیز ایده‌عال بود، بگذریم، بازم خوندم و نوشتم و دیدم و … سعی کردم یکم به برنامه‌های چالش نزدیک کنم خودم رو.

نوشتن یک دیدگاه