گپوگفت با آرش
دیگه فکر میکنم وارد سال پنجم شدم که آرش رو از نزدیک ندیدم. یکی از مهمترین بدیهای مهاجرت برای کسانی که موندن همین دوریهاست. ارتباطات خلاصه میشه به گوگلمیت و …، درحالیکه قبلا تو خیابون قدم میزدیم، با هم سفر میرفتیم، پای تخته توی شرکت ایدههامون رو رسم میکردیم و بلند بلند رویاپردازی میکردیم و …، برای من اینطوریه که زندگی اونقدر ارزش نداره که به خاطرش بخوام این همه چیز رو از دست بدم، خب که چی واقعا، اصلا معلوم نیست فردا زندهام یا نه! هر چند ممکنه باشم و سالهای زیادی هم زنده باشم، ولی نفهمیدم چطوری چهل سالم شد، قطعا اگر هشتاد سالمم بشه بازم نمیفهمم چطوری گذشت. تجربههای باحالی داشتم، شاید مهاجرتم بخش دردناکی از این تجربههای انسانی باشه ولی دردش رو دوست دارم. وقتی با دوستام که مهاجرت کردن حرف میزنم، اول ناراحت میشم که چرا پیشم نیستن، بعد خوشحال میشم که حداقل راضی و خوشحال هستن، ولی کاش مجبور نبودیم مهاجرت کنیم، …