
گپوگفت با زهرا
امروز بعد از جلسات مختلف با مسعود نشسته بودیم توی کافه و داشتیم به مغزمون استراحت میدادیم که زهرا اومد نشست کنارمون. این بار دومی بود که میدیدمش، دوست مسعود بود. یکم با هم گپ زدیم، دیدم الان دوست ندارم هیچ کاری به جز حرف زدن انجام بدم، همین طوری پشت سر هم ازش سوال پرسیدم، دوست داشتم داستان زندگی یک آدم جدید رو بشنوم، ولی واقعا فکرش رو نمیکردم اینقدر زندگی پیچیده و غمگینی داشته باشه، البته قبل از گفتگو داشت میگفت به خاطر معده درد که دلیل اصلیش اضطراب و استرس بود زیاد درگیر دکتر و بیمارستان بوده ولی فکر نمیکردم دلیلش اینی میتونه باشه که تعریف کرد، برای شروع اشک تو چشماش جمع شد و گفت دو سال پیش داداشم رو از دست دادم، واقعا موقعیت آزاردهندهای هست. همین که مشغول هضم این موضوع بودم، داستانش رو ادامه داد تا دو سال قبل از اتفاقی که برای برادرش افتاد و گفت پدرش رو هم از دست داده، ذهنم دیگه یاری نمیکرد، سکوت کرده بودم، نمیدونستم باید در چنین شرایطی چی باید بگم، تا اینکه تیر آخر رو زد و گفت دو سال قبل از پدرش هم مادرش رو از دست داده. دیگه دوست نداشتم مکالمه رو ادامه بدم، چون دیگه ذهنم چیزی نمیشنید، ظرف چند سال کل خانوادهاش رو از دست داده بود. گاهی فکر کردن به داستان زندگی دیگران هم دردآور هست چه برسه بخواهیم خودمون رو جای طرف مقابل بگذاریم. گاهی درد باعث میشه چارهای جز توانمندتر شدن نداشته باشیم و به نظرم خیلی آدم توانمندی شده بود.