
گپی با بهزاد
من با بهزاد توی دانشگاه آشنا شدم و بعدش در مدتی که سرباز بود خیلی میدیدمش، یعنی هر روز میدیدمش، سر یک پروژهای خیلی کمکم میکرد، چند سالی بود ندیده بودمش، خیلی وقت هم بود که میگفت بیا هم رو ببینیم ولی نمیدونم چرا جور نمیشد، تا اینکه بالاخره امروز دیدمش. با هم ناهار خوردیم و کلی خاطره مرور کردیم و گپ زدیم. اون موقع بهش میگفتم سرباز گستاخ، یادمه روز آخری که رفت با هم دعوامون شد، البته من دوستش داشتم ولی خب میگفت میخوام برم به رویاهام برسم، اتفاقا از رویاهاشم پرسیدم. نمیدونم چرا آدمها اینقدر عجله دارن تا به رویاهاشون برسن، شاید منم دارم حواسم نیست، من خودم حس میکنم همیشه حواسم بهشون هست ولی خیلی گاهی عجله ندارم.