
گپی با میلاد
خیلی وقت بود که دوست داشتم میلاد اسلامیزاد رو از نزدیک ببینم و باهاش گپ بزنم. خیلی ویژگی و روحیات مشترک با هم داشتیم. داستان زندگیش بدتر از من پر از فراز و نشیب بود. از شنیدنش سیر نمیشدم، اول قرار بود با هم شام بخوریم و سر میز شام با هم گپ بزنیم، اونقدر بحثها جذاب شد که بعد از شام مدت زیادی نشستیم و دلمون نمیخواست بلند بشیم، بعدش دیدیم روی دیوار نوشته چایی! اول سر این موضوع که باید مینوشت چای نه چایی حرف زدیم بعد من رفتم سفارش دادم و برگشتم تا فرصت بیشتری برای گپ زدن داشته باشیم، اونقدر حرف زدیم که دیگه هم پارکینگ داشت میبست هم کبابی، خیلی جالب بود، نمیدونم در آینده چه اتفاقاتی خواهد افتاد ولی تا همینجای کار هم جذاب بود، حاصل این دوستی یک ویدیو برای کارگاه بود و یک شام برای من.