جدیدا خیلی به برگزاری تور علاقه‌مند شدم، شاید در آزمون جامع بعدی برای راهنمای ایرانگردی و جهانگردی اقدام کنم. این کتاب درباره‌ی بخش‌های مختلف یک تور از تحقیقات مقصد تا طراحی بسته‌ی سفر بود تا قیمت‌گذاری و یه کوچولو هم بازاریابی، اینکه هر قسمت چه

این هفته خیلی کلافه بودم، کار زیادی انجام ندادن، به جز ثبت، بسته‌بندی و ارسال سفارش‌های نمایشگاه کتاب که البته خودش پروژه‌ی بزرگی بود. از همه مهم‌تر یک چالش جدی و فوق‌العاده رو شروع کردم، کاری که ماه‌ها شروع‌ کردنش رو پشت گوش می‌نداختم و

این هفته دچار پریود مغزی شدیدی شده بودم، یعنی از کارهای اینطوری که بخوام برم بیرون دوری می‌کردم، خب اینم بخشی از زندگیه دیگه، کاریش نمیشه کرد، البته برای من زیاد پیش میاد، می‌دونید، وضعیت این کشور دیگه اعصاب برای آدم نمی‌گذاره، شب می‌خوابی صبح

امروز خیلی اتفاقی دیدم ایمان بهم پیام داده، هیچ وقت اولین باری که ایمان رو دیدم فراموش نمی‌کنم، فکر می‌کنم استارتاپ ویکند آمل بود، به عنوان مربی رفته بودم، من و آرش و چند تا از بچه‌ها در یک اتاق بودیم، من ایمان رو نمی‌شناختم،

به نظرم کتاب خوبی بود، به خصوص که بیشتر از دو سال شده بود که هیچ کتابی در حوزه‌ی گردشگری نخونده بودم، درباره‌ی اینکه اصلا گردشگری چیه شروع کرده بود به صحبت و بعد از بررسی عرضه و تقاضا در گردشگری به انواع اون از

راستش قرار نبود اینطوری این سریال رو ببینم، تصمیم داشتم فصل اول و دوم رو تا آخر بهار تموم کنم ولی حدودا سه، چهار هفته‌ای زودتر تموم کردم. سریال رو دوست داشتم، به خصوص آخرین قسمت این فصل رو، خیلی جذاب تموم شد، کل دوازده‌

یکی از دلایلی که رفتم رشته‌ی جهانگردی، علاقه‌ی زیادم به سفر بود و این که این کار باعث می‌شد بتونم کتاب‌های مرتبط خوب و زیادی رو بخونم، بعد از دو سال این هفته مجبورم چند تا کتاب خوب بخونم، یکی از کتاب‌ها همینه. در این

امروز هم مثل هر روز دوست نداشتم از خواب بیدار بشم، دو ساعت بعد از بیدار شدن تمام تلاش خودم رو می‌کردم که دوباره بخوابم و روز شروع نشه، قافل از اینکه روز داشت تموم می‌شد، بعد از بیدار شدن، رفتم سفارش‌های نمایشگاه کتاب رو

این هفته هم برای خودش جالب بود، کلاس خلبانی رفتم، البته یک کلاس بیشتر نداشتم، کلی کتاب خوندم، فیلم دیدم، نمایشگاه نفت‌و‌گاز رفتم، پیاده‌روی کردم، در نمایشگاه کتاب تهران به صورت مجازی شرکت کردیم، از همه مهم‌تر درگیر خودم بود، می‌خواستم مدرسه‌ی دوازده رو شروع

این هفته هم خیلی حوصله‌ی پیاده‌روی نداشتم، چون ذهنم خیلی درگیر بود، انگار به مشکل جدی در زندگیم برخورده بودم و نمی‌تونستم حلش کنم. تا اینکه یکی از بچه‌ها گفت بیا امروز با هم بریم پیاده‌روی، منم استقبال کردم، جالب این بود که تازه رسیده