
بهترین دوست من!
بیستوپنج سالم بود که این ماشین رو خریدم. باورتون نمیشه چقدر دوستش دارم، قبل از اینکه بتونم بخرمش، همیشه سوار اتوبوس یا تاکسی که میشدم، حس میکردم همه ۲۰۶ خریدن، مدام توی خیابونهای شهر میدیدمش، حتی میشمردمشون. یک، دو، سه، … یازده، دوازده، چرا من نباید یکی ازشون رو داشته باشم. اون موقع تلویزیون هم خیلی تبلیغ میکرد، ماشینی که با یک باک بنزین میشه باهاش رفت مشهد، خیلی تلاش کردم، تا بالاخره موفق شدم بخرمش، اون زمان دوستی داشتم که سر رنگ ماشین کلی با هم بحث کردیم، آخرش هم رسیدیم به رنگ دلفینی، من عاشق دلفینها هستم، حتی اسم اولین شرکت زندگیم هم دلفین بود.
وقتی سوئیچ ماشین رو گرفته بودم دستم، باورم نمیشد برای من باشه، نمیتونم توصیف کنم چقدر ذوق داشتم، واقعا برای من در اون سن آرزوی بزرگی بود. به نظرم ۲۰۶ بین تمام ماشینهای ایرانی هم دیزاین ظاهری بینظیری داره، هم دیزاین داخلی فوقالعادهای، به خصوص برای راننده، نمیشه واقعا عاشق این ماشین نشد. اسمش رو گذاشتم سالار، چند روز بعد برای تست کردن ماشین ساعت دو بامداد تصمیم گرفتم با دوستم برم مشهد، بدون اینکه به کسی اطلاع بدیم رفتیم، وقتی رسیدیم مامانم زنگ زد، گفت چرا نمیای خونه؟ گفتم نمیتونم، مشهد هستم، باورش نمیشد تا اینکه صدای نقاره خانهی حرم امام رضا (ع) رو شنید، عجب شب هیجانانگیزی بود، از اون به بعد من بیشتر زمانم رو در ماشینم گذروندم. صبح تا شب پشت فرمون بودم و رانندگی میکردم.
ماشین من مثل خونهی دوم من بود همیشه، حتی روزگاری واقعا خونهی اولم بود، وقتی ماشین رو بیهدف روشن میکردم، کاملا بیهدف دل به جاده میسپردم و بعد از چند روز میدیدم که دوازده تا استان رو چرخیدم و برگشتم، صبح تا شب توی ماشین بودم، حتی توی ماشین میخوابیدم، غذا میخوردم، چقدر لذت بخش بود، کل ایران رو باهاش گشتم، میدونید چرا امروز دارم دربارهی ماشینم مطلب مینویسم؟ به خاطر اینکه امروز تولد ۴۰۰،۰۰۰ کیلومتری ماشینم هست، مسافت باورنکردنی هست، به عنوان یک انسان فقط با ماشین خودم این مسافت رو رانندگی کردم. ایران حدودا ۸۷۰۰ کیلومتر مرز آبی و خشکی با کشورهای همسایه داره، یعنی حدودا ۴۶ بار دور ایران رانندگی کردم، این واقعا شگفتانگیز و باورنکردنیه، من واقعا از زندگیم لذت بردم.
میدونید، من دوستان زیادی در زندگیم داشتم ولی به نظرم با اختلاف ماشینم بهترین دوستم بوده در زندگیم، همیشه کنار هم بودیم، وقتهایی که حوصلهی خودمم نداشتم، دعوتم میکرد بشینم پشت فرمون، یک موسیقی متن عالی برام پخش میکرد و میگفت فقط برو، میرفتم و میرفتم و میرفتم، گاهی اشک میریختم، بلند بلند گریه میکردم، ساعتهای طولانی باهاش حرف میزدم، درد دل میکردم، آروم میشدم، حرفها و درد دلهای چه آدمهای غریبهای رو که نشنیده، قولهایی که جلوی روی اون میدادند، بیوفاییهایی که جلوی روی اون میکردند، ماشینم محرم اسراریه برای خودش، یادمه دوستی همیشه بهم میگفت من اونقدر دوستت دارم که حاضرم برات بمیرم، راستش همیشه دروغ میگفت، این رو جلوی ماشینم همیشه میگفت، همین چند وقت پیش دوباره همون جای همیشگی نشسته بود، بهم گفت من رو برسون پیش دوستانم، باید حتما ببینمشون، انگار نه انگار من و ماشینم اونجا نشسته بودیم، منتظر بودیم با هم حرف بزنیم. البته زندگی همینه، من از شنیدن داستان زندگی دیگران بینهایت لذت میبرم، آدمهای بسیار زیادی سوار ماشینم شدند، با هم ساعتها دور دور کردیم و گپ زدیم، بدون اینکه خسته بشیم. بیوفایی بود ازش به خاطرات سالهایی که به عنوان بهترین دوست و رفیقم کنار بوده تشکر نمیکردم، شاید بخندید و بگید اون که ماشینه، این چیزها رو نمیفهمه، شاید، هر چند به نظر من میفهمه، ولی در کل من که میفهمم!
ماشین عزیزم، تولد ۴۰۰،۰۰۰ کیلومتریات مبارک.