
نمیدونیم کجا، ولی هر کجا که اینجا نیست.
اولین بار که آرش رو از نزدیک دیدم استارتاپ ویکند تبریز بود، سال ۹۲ بود اگر اشتباه نکنم، صادقانه اصلا نمیدونستم استارتاپ چیه! ولی هفت سال بود که شرکت نرمافزاری داشتیم، از اونجایی که در یک شهر صنعتی بودیم، درگیر تولید نرمافزارهایی مثل انبارداری، رهگیری خط تولید، محصولات مبتنی بر بارکد و RFID بودیم. اون موقع دوستی داشتم که خیلی درگیر این چیزها شده بود، بهم گفت یکی هست به اسم آرش میلانی، خیلی آدم خفنی هست، بعد تند تند لینک پستهای بلاگ آرش رو برام میفرستاد. یک روز بهم گفت نمیشه بریم استارتاپ ویکند تبریز؟ جالب اینجاست که همزمان در تهران، اصفهان و چند شهر دیگه هم برگزار میشد که خیلی به ما نزدیک بود، اون زمان من خیلی از شهرهای ایران رو رفته بودم، ولی تبریز رو نرفته بودم، همه چیز برام عجیب بود، به آرش ایمیل زدم گفتم میشه به ما تخفیف بدی تا بیایم تبریز، جوابهای خیلی قشنگی به ایمیلهاش میداد، باعث شد انگیزهام بیشتر بشه، یک روز زودتر رفتیم تبریز، آرش پیشرویداد گذاشته بود، وارد سالن که شدیم، دوستم بهم گفت ایشون همون آقای میلانی هستن، از روی صندلی بلند شدم، زدم روی شونهاش، بهش گفتم من ابوالفضل هستم که بهتون ایمیل میزدم. خندید، یکم خوشوبش کردیم و رفتیم به محل اسکان.
اون دوستم دو شب نمیگذاشت درست بخوابم، تمرین میکرد ایدهاش رو به بهترین شکل ممکن ارائه بده، روز برگزاری رویداد، چند نفر مونده بود به اینکه ارائهی ایدهها تموم بشه، رفتم به سالار کابلی گفتم میشه باهات شوخی کنم؟ اونم خندید و گفت چرا که نه، تولدش بود، به دوستم گفتم منم میخوام ایده بدم، گفت شوخی میکنی؟ گفتم نه، خیلی جدی هستم، رفتم بالا و با سالار شوخی کردم، باعث شدم کلی بقیه بخندن، ایدهای که داده بودم مورد استقبال عموم قرار گرفت و مجبور شدم سه روز روی اون ایده کار کنم، واقعا دوستان تبریزی فوقالعادهای پیدا کردم، هنوزم با خیلیهاشون در ارتباط هستم، پروندهی استارتاپ ویکند تبریز با اول شدن گیفتیمیفتی بسته شد ولی من نتونستم پروندهی تبریز رو در ذهنم ببندم، یک ماه بعد دوباره برگشتم تبریز و با بچهها دربارهی چیزهایی که تو ذهنم بود گپ زدم.
از پاییز سال ۹۲، تا پاییز ۹۳، بارها آرش رو در جاهای مختلف دیدم و با هم حرف زدیم، حتی پروژههای هیجانانگیز کوچیکی با هم انجام دادیم، مثل برگزاری یک اردوی چهل نفرهی دانشآموزی دو روزه به اصفهان به صورت کمپینگ با کولهپشتی، واقعا تجربهی سخت و هیجانانگیزی بود، به خصوص که بچههای به اصطلاح پایینشهر رو برده بودیم سفر، نه ادبیات هم رو درست میفهمیدیم نه درک متقابلی از هم داشتیم، خیلیهاشون بار اولشون بود میرفتن سفر، ولی واقعا تجربهی بینظیری بود. بعدش استارتاپ ویکند ساری و رویداد روز آخر مشهد دوباره همدیگر رو دیدیم و کلی گپ زدیم، بعدش آرش دایی شده بود و برای مدتی اومده بود تهران، همزمان ما هم یک زیرپله گرفته بودیم، هم اونجا زندگی میکردیم، هم روی یک چیزایی که نمیدونستیم چیه کار میکردیم. آرش هم میومد اونجا و کلی با هم دربارهی ایدههای مختلف گپ میزدیم، که اکثرا دربارهی کتاب و آموزش بودند، روزهای شیرین و لذتبخشی بود.
اواخر پاییز ۹۳ بود که تصمیم گرفتیم یک دفتر مشترک در تبریز راهاندازی کنیم و هر کدوم روی پروژههای خودش کار کنه ولی بهم کمک کنیم، این طوری شد که پای من بیشتر به تبریز باز شد، بعد از مدتی رفتوآمدم به تبریز از تهران خیلی بیشتر شده بود. تا دو سال هر کدوم برای خودش کار میکرد، تا دلتون هم بخواد شکست خوردم، ولی خیلی بهم مزه میداد، با هر شکست کلی تجربهی جدید کسب میکردم، راستش میشد اون همه شکست نخورم ولی امروز که بر میگردم و به گذشته نگاه میکنم، اگر شکست نمیخوردم دیگه خودم نبودم، سال ۹۵ تصمیم گرفتیم با هم یک کار مشترک انجام بدیم، پینگونیو با ترجمهی کتاب تست مامان به دنیا اومد، خیلی کار خوبی شد، تجربهی خیلی لذتبخشی هم بود، به نظرم اتفاق خیلی تاثیرگذاری هم بود، چون وجود این کتاب در فضای کارآفرینی به شدت لازم بود. خود من به خاطر نداشتن تجربهی لازم طی دو سال قبلش سیصد میلیون پول رو به فنا داده بودم.
یک سال بعد گروه دوازده را با هم تاسیس کردیم و طی سه سال بعد روی پروژههای کانگونیو، اکونیو، ترجمهی گروهی کتاب، ۱۳۶۷ و چند تا پروژهی دیگه کار کردیم، این پروژهها هم میتونستند در جایگاه بهتری نسبت به امروزشون باشند، ولی شاید به خاطر اینکه من همچنان در مرحلهی یادگیری بودم، دچار اشتباهات زیادی شدیم، ولی به نظرم خیلی مهم نیست، مهم اینه در طی این سالها تمام تلاشمون رو کردیم تا با کارهایی که میکنیم باعث شادی آدمها بشیم، به جای اینکه صرفا تبدیل به آدمهای موفقی بشیم، تاثیرگذار بودن رو انتخاب کردیم، سعی میکردیم به دیگران در مسیر زندگیشون کمک کنیم. لبخند رو روی لبهای دیگران بیاریم و به نظرم در این مورد به شدت موفق عمل کردیم و از این بابت من خیلی خوشحالم، زیرساختهای خیلی خوبی هم ساختیم که به نظرم در ادامه رویاهای زیادی روی این زیرساختها محقق خواهند شد.
من و آرش در طی سالهای گذشته سفرهای زیادی با هم رفتیم، یکی از این سفرها مشهد بود، وقتی رسیدیم به ایستگاه راهآهن مشهد، بهم گفت خیلی خستهام، میرم دو تا اسپرسو سفارش میدم، بهش گفتم من خوشم نمیاد، برای من کاپوچینو بگیر، سرم رو گذاشتم روی میز، وقتی بلند کردم دیدم با دو تا لیوان خیلی کوچولو داره میاد، گفتم اینا چیه؟ تستی گرفتی؟ خندید و گفت بخور برات خوبه، راستش مزهی زهر مار میداد، فیلمی بود قهوه خوردن من، اونجا بود که برای اولین بار اسپرسو خوردم و بعدش دیگه تبدیل شدم به پایهی ثابت قهوهخوری، تا یک مدت همهی قهوهها رو امتحان کردم، از این دست تجربههای جدید تا دلتون بخواد با هم داشتیم. به نظرم آرش یکی از بهترین همسفرهای دنیاست، هم آدم عمیق و با دانشی هست، هم آدم مهربون و بامرام.
به واسطهی آرش با آدمهای فوقالعادهی زیادی آشنا شدم، تغییرات زیادی در بینشم نسبت به زندگی ایجاد شد، نگاهم به کارکردن خیلی عوض شد، مشتریمداری و خوشحال کردن مشتری رو واقعا از آرش یاد گرفتم، به خصوص صبوری کردن، من تا قبل از آشنایی با آرش آدم عجول و عصبی بودم، ولی خیلی صبورتر و آرومتر شده بودم، این روزها هر وقت به ایمیل یکی از مشتریها جواب میدم و آخرش برام لبخند میفرستند، ناخودآگاه یاد آرش میفتم، تبسمی میکنم و با خودم میگم یکی دیگه هم خوشحال کردیم. آرش در سختترین شرایط زندگیم مثل یک برادر کنارم بود، روزهایی که حتی مرورشون برام عذابآوره، کمتر آدمی دیدم در اون شرایط پای رفاقتشون بمونن، خیلی خوشحالم که این شانس رو در زندگیم داشتم که با آرش دوست، رفیق و همکار باشم. به نظرم زندگی همین لحظات با هم بودن بود، تجربههای نابی که طی ماجراجوییهای مختلف کسب کردیم، صرف نظر از هر نتیجهای، واقعا هیجانانگیز بود.
طی این سالها خیلی از آرش یاد گرفتم، نوشتن دربارهی آرش و مسیری که با هم رفتیم به نظرم در چند پاراگراف نمیگنجه و شاید در آینده کتابی دربارهی تجربیاتم در این بازهی زمانی نوشتم، ولی احساس کردم امروز باید این چند خط رو مینوشتم و از آرش به خاطر تمام این سالهایی که با هم کار کردیم و ازش یاد گرفتم تشکر کنم. ساعتهای زیادی رو با هم حرف زدیم، درد دل کردیم، کار کردیم و از همه مهمتر رفاقت و برادری کردیم، از امروز به بعد آرش تصمیم گرفته قدم در مسیر ماجراجوییهای جدیدی بگذاره، برای همین به عنوان یک دوست برای همیشه در کنار من و مجموعهی دوازده باقی خواهد موند و من هم به عنوان یک دوست، رفیق و برادر کوچیکتر همیشه کنارش خواهم بود و براش بهترینها را در مسیر جدید زندگیش آرزو میکنم، مطمئن هستم در ادامهی زندگی ماجراجوییهای هیجانانگیزی در انتظارش خواهد بود، چند وقت پیش بهش گفتم حالا کجا میری؟ گفت، «به قول دوست شاعرمون، نمیدونیم کجا، ولی هر کجا که اینجا نیست». من خودم به شخصه از لحظات جدایی و دوری خوشم نمیاد، چون سرشار از دلتنگی میشم ولی شاید روزی، در جای دیگری در این کرهی خاکی باز دور هم جمع شدیم، آتیشی روشن کردیم و دور اون دربارهی ماجراجوییهایی که داشتیم حرف زدیم.