چند روز پیش قرار بود محمد بیاد بهم سر بزنه و با هم گپ بزنیم ولی پیچوند، امروز بهم پیام داد که اگر هستی بیام، منم گفتم آره پاشو بیا ببینم در چه حالی؟ از اونجایی که میدونستم محمد یکم درگیر افسردگی هست خیلی وقتی
امروز پرهام بهم پیام داد که یکی از بچهها کتابی نوشته و نمیدونه چطوری باید منتشر کنه! گفت احتمالا میشناسمش، منم با توجه به احترامی که برای پرهام قائل هستم گفتم ردیفه بگو بهم پیام بده، وقتی حمید بهم پیام داد، دیدم بله میشناسمش، البته
خیلی وقت بود بردیا رو ندیده بودم، یک بار هم همین چند وقت پیش با هم قرار گذاشتیم و من نتونستم برم، اینبار دیگه نمیشد، باید میدیدمش، واقعا هم دوست داشتم ببینمش ولی خب، فرصتی که نیاز بود پیدا نمیشد. برام خیلی جالبه بعضی از
من معتقدم وقتی دو نفر دیگه نمیتونن با هم حرف بزنن و باب گفتگو بینشون بسته شده، رابطهشون دیگه به درد نمیخوره، بیکیفیت شده، اونقدر که ممکنه حوصلهی همدیگه رو هم نداشته باشن، من همیشه تصورم از یک رابطهی خوب این بوده که دو نفر