بابا مثل همیشه که می‌خواد بره دامغان بهم گفت، «دامغان نمیای؟»، بدون شک منتظر بود مثل همیشه بگم، نه، کار دارم. ولی گفتم اگر جمعه شب برمی‌گردیم میام. نمی‌دونم چرا با وجودیکه اصلا حوصله‌ی سفر نداشتم، گفتم اوکیه، میام. شاید چون دوست نداشتم تنها باشم.

صبح با سرمای شدید داخل اتاق از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتیم بعد از خوردن صبحانه بریم پیاده‌روی کنیم، خیابان چهارباغ را تا سی‌وسه‌پل پیاده رفتیم، وقتی رسیدیم زاینده‌رود خشک بود، این برای یک رودخونه اصلا اتفاق جالبی نیست، رودخونه‌ی بدون آب، مثل زنبور

دیشب به آرین زنگ زدم و گفتم فردا صبح بریم اصفهان؟ یکم فکر کرد گفت ساعت چند؟ سه ماهی شده بود که می‌خواستیم با هم بریم اصفهان ولی به دلایل مختلف پیش نمیومد. ساعت ۶:۳۰ دقیقه با ماشین رفتم دنبالش، ماشین‌ها رو عوض کردیم و

امروز صبح بالاخره تصمیم گرفتم برم اصفهان، البته قرار بود ساعت ۸صبح حرکت کنم ولی چون خوابم میومد ساعت ۱۱صبح راه افتادم، یک موسیقی خیلی جذاب رو پخش کردم، یک سری خوراکی برای توی راه خریدم و حرکت کردم. قبل از رسیدن به فرودگاه امام