چند روز پیش داشتم همینطوری در لینکدین پرسه میزدم که دیدم علی بعد از سالها بهم پیام داده که اگر پیام من رو میبینی لطفا با من تماس بگیر، شمارهات رو ندارم. در اون لحظه یادم نیست که مشغول چه کاری بودم ولی چند روز
از عید هر بار علی رو دیدم بهم گفته دوست داره یک میز برای خودش بسازه و مدام عکسهای متفاوت از میزهای مختلف رو بهم نشون میداد، تا اینکه دفعهی قبلی بهش گفتم کاری نداره میخوای با هم بسازیمش، خیلی خوشحال شد و قرار شد
نمیدونم چقدر با آدمهای ناشناس تو زندگیتون حرف میزنید، برای من زیاد پیش میاد، اصلا خوشحال میشم، اصولا هم سعی میکنم دیگه نبینمشون تا بتونم در لحظاتی که با هم هستیم راحت باشم. به نظرم مغز آدم مثل زودپز میمونه گاهی اونقدر تحت فشار قرار