
بریم کارگاه؟
امروز خسته اومدم خونه بابا گفت لباسهات تنت هست پاشو بریم کارگاه یک سری قطعه رو خالی کنیم. قشنگ ذهنش درگیر بود، یکم نشستم روی مبل دیدم فراموش کرد، رفتم لباسهام رو درآوردم، بعد اومدم نشستم دوباره روی مبل دیدم بابا بهم نگاهی کرد و گفت پاشو بریم کارگاه. من خندم گرفت رفتم لباسهام رو پوشیدم و با هم رفتیم کارگاه، در طول مسیر کلی با هم حرف زدیم، درد دل کردیم. گاهی به نظرم لازمه آدم با خانوادهاش وقت بگذاره، اونا هم گاهی نیاز دارن حرف بزنن، فقط حرف بزنن و ما گوش بدیم. زندگی همینه. وقتی رسیدیم کارگاه یکم در فضای کارگاه بابا قدم زد، انگار بهترین محیط برای پیدا کردن آرامش خودش ساخته. خیلی خوبه آدم چنین فضایی داشته باشه برای خودش.