سکوت!

این روزها اصلا حالم خوب نیست. دلم می‌خواد حرف بزنم ولی نمی‌زنم. بیشتر می‌شینم یه گوشه، زانوهام رو بغل می‌کنم و سکوت می‌کنم. هر از چند گاهی که می‌خوام یه چیزی بگم، قبلش با خودم فکر می‌کنم، می‌بینم دیگه حرفی برای گفتن نمونده، در تمام سال‌های زندگیم تمام چیزهایی که باید می‌شنیدم و می‌دیدم رو شنیدم و دیدم. دیگه حرفی برای گفتن نیست. به نظرم گاهی سکوت، خطرناک‌تر از پر سروصدا بودنه، چون تمام صداها در وجود اون آدم جمع شده و تخلیه نشده و امان از روزی که منفجر بشه. دلم می‌خواست یکم گریه کن بلکه سبک بشم، بلکه این حجم از خشم و نفرت فروکش کنه. ولی دریغ از یک قطره اشک. ولی سکوت رو من خودم بیشتر دوست دارم، چون باعث نمیشه خیلی سریع سبک بشم، گاهی لازمه آدم سنگینی بار بعضی چیزها رو تا می‌تونه به دوش بکشه.

نوشتن یک دیدگاه