
شهر کتاب اردیبهشت
وقتی رسیدم اصفهان حال خیلی داغونی داشتم، به شدت سرماخورده بودم. ولی یکی از بچهها آخر شب پیام داد که فردا صبح میام دنبالت با هم بریم صبحونه بخوریم، بهش گفتم من مریضم ولی باز گفت من میام. صبح بیدار شدم دیدم خیلی زوده ولی میتونم برم رستوران هتل و حداقل یه چایی بخورم. خیلی منظرهی جذابی داشت رستوران هتل، بعدش زهرا اومد دنبالم و با خواهرش رفتیم شهر کتاب اردیبهشت، وقتی نشستیم گفت اینجا برای سروش صحته، خیلی برام جالب شد، من کاراکتر این آدم رو خیلی دوست دارم به خصوص که با کتاب درآمیخته شده. این که یک خونهی نسبتا قدیمی رو یکی تبدیل به کافه کتاب کنه واقعا برام دوستداشتنی هست، نمیدونم چرا قهوه خوردن در خونههای قدیمی رو خیلی دوست دارم، در تهران هم یادمه یه کافه رو چند بار رفتم، کافه طهرون، البته اونقدر مرکز شهر بود که دیگه نرفتم ولی خیلی دوستش داشتم، بوی خشت و آجرهای قدیمی آدم رو سرمست میکنه. اونجا کلی دربارهی زندگی گپ زدیم و من خیلی لذت بردم.