مصطفی بهتر شده بود!

دیروز که تصمیم گرفتیم برگردیم تهران، خواهرزاده‌ام رو هم با خودم آوردم، دکترش گفته بود باید سه ماه بعد دوباره بیاد بررسی کنیم، در کمال ناباوری، وضعیت چشم‌هاش بهتر شده بود، از خوشحالی داشتم بال در میاوردم، جالب این بود که دفعه‌ی قبلی اونقدر ناراحت شده بود که خودش هر روز چهار ساعت چشمش رو می‌بست. این اراده‌اش واقعا به باباش رفته، دلم برای باباش خیلی تنگ شده، هر وقت می‌بینمش واقعا اذیت میشم، انگار میلاد رو می‌بینم. خدا رحمتش کنه.

آخر شب تصمیم گرفتن برگردن، قبلش با هم رفتیم شهر کتاب و یک سری اسباب‌بازی خریدیم، منم یک سری آجر به بهانه‌ی لیلی برای خودم خریدم. بعد رفتیم پارک آب و آتش شام خوردیم و رفتیم ترمینال، تا سوار اتوبوس بشوند و برگردند، کلا از لحظه‌ی خداحافظی بدم میاد. وقتی رفتن خیلی تهی شدم از همه چیز، به دلبر پیشنهاد کردم بریم دامغان، ولی ماشین خراب بود، ساعت ۲۳:۳۰ رسیدیم خونه، دلبر رو گذاشتم خونه‌ی خودمون، من و لیلی رفتیم خونه‌ی بابا اینا و ماشین‌شون رو برداشتیم، ساعت ۲۳:۴۵ در جاده بودیم، عاشق این تصمیمات یهویی هستم، تا ساعت ۵ صبح داشتم رانندگی می‌کردم. ولی واقعا لذت‌بخش بود، کل مسیر رو موسیقی گوش دادیم.

نوشتن یک دیدگاه