
بالاخره دستی به سرش کشیدم!
امروز با مهدی برای تحلیل یکی از پروژهها قرار داشتم، کتابفروشی خیلی شلوغ بود، برای همین مجبور شدم دستی به اون یکی فضایی که داشتیم و به صورت انبار رها شده بود بزنم و مرتبش کنم، دو ساعت ازم وقت گرفت، ولی چیز قابل قبولی شد، میشه گفت زیر پلهی خوبی برای کار کردن شد. جلسه چیزی که من میخواستم پیش نرفت، البته مهدی استاد ناامید کردن منه، منم دیگه دارم به حرفهاش ضد ضربه میشم هر چند نمیتونم بگم روم تاثیری نمیگذاره، دقیقا مثل اون شخصیت در فیلم گالیور میمونه که همیشه میگفت، من میدونم که نمیشه، باید راهکار درستی برای این موضوع پیدا کنم، ولی کلی ایده برای اون فضا توی ذهنم شکل گرفت، باید یک برنامهریزی درست و درمونی برای تابستون بریزم. واقعا دارم از دست خودم کلافه میشم.