
برای قبول نشدن اومدم
چهارشنبهی هفتهی پیش در یک آزمون خیلی مهم ثبت نام کردم، برای قبول شدن در این امتحان باید یک کتاب ۶۰۰صفحهای انگلیسی با ۱۶۸۰سوال انگلیسی رو میخوندم، تا جمعه شب حوصلهام نیومد حتی کتاب رو باز کنم، آخر شب با خودم گفتم بخوابم یا چند صفحه از این کتاب رو بخونم، ترجیح دادم بخوابم، صبح با هزار زحمت از خواب بیدار شدم، با خودم گفتم میرم امتحان میدم، چون از سهمیهی امتحان دادنم بالاخره کم میشد، رفتم سر جلسهی امتحان، چند دقیقه از شروع امتحان نگذشته بود که بچهها صداشون دراومد که وای این دو تا سوال رو ما نخوندیم، یکی از اساتید اومد و گفت بله، جواب اون دو تا سوال رو یکی یکی به بچهها میگفت، رسید به من، گفتم ممنون، نیازی ندارم، کارم با دو تا سوال شما راه نمیفته، همه زدن زیر خنده، شروع کردم به خوندن سوالات، حس میکردم جوابشون رو تا حدی بلدم، از هر چیزی که تو ذهنم بود استفاده میکردم. بچهها یکی یکی امتحانشون تموم میشد و بعضیها با ناراحتی میگفتن، بازم قبول نشدم، من آخرین نفر دکمهی پایان آزمون رو زدم، اونقدر مطمئن بودم که قبول نمیشم، از روی صندلی بلند شدم، داشتم میرفتم، حس کردم چیزی روی صفحهی نمایش نظرم رو جلب کرد، برگشتم، صفحهی نمایش رو نگاه کردم، چشمام رو باز و بسته کردم، دیدم خواب نمیبینم، قبول شدم، اونم با نمرهی «B»، مغزم نمیکشید، زشت بود بزنم تو گوش خودم ببینم واقعا خوابم یا بیدار، جلوی در پرینت قبولی رو بهم داد، گفت سریع در دورهی بعد ثبتنام کن، هیچ چیزی آماده نداشتم، طرف گفت، چرا فلان مدرک رو نداری؟ گفتم چون یک درصد هم احتمال نمیدادم قبول بشم، خلاصه، این قبولی یکی از لذتبخشترین قبولی من در تمام امتحاناتی بود که در زندگی داده بودم.