بریم بازی کنیم؟

چند روز پیش مصطفی بهم گفت میشه دایی جون دوتایی بریم کافه؟ برام خیلی درخواست جالبی بود از سمت یک بچه‌ی شش ساله، بهش گفتم چرا که نه! امروز خیلی یهویی گفتم بچه‌ها میاید بریم کافه؟ دیدم همه خوشحال گفتن آره بریم، منم انتخابم جایی برای بازی بود، کافه‌ای رو می‌شناختم که می‌شد اونجا گیم‌بورد بازی کرد، قرار بود لیلی رو نبریم، ولی اون بیشتر از همه مشتاق بود، شش تایی رفتیم کافه، یک بازی و کلی خوردنی سفارش دادیم، فکر می‌کردیم لیلی و مصطفی به خوردنی راضی میشن و ما می‌تونیم بازی کنیم، ولی اینطوری نشد، لیلی و مصطفی هم وارد بازی شدن و خدایی به عنوان یک بچه‌ی سه‌ساله و شش‌ساله خیلی خوب هم بازی کردن. شب به یادموندنی بود، گاهی چیزی که فکرش رو هم نمی‌کنیم اتفاق میفته، گاهی دنیا تمام تلاشش رو می کنه برای تحقق آرزوی یک بچه، حتی اگر ما سعی کنیم فراموشش کنیم.

نوشتن یک دیدگاه