
گپی با علی
این روزها خیلی کمتر از گذشته میرم کافه، ولی همچنان آدمهای زیادی رو در طول یک فصل میبینم و این باعث خوشحالیه. امروز بعد از مدتها رفتم علی رو دیدم، همون جای همیشگی یعنی کافه با هم قرار گذاشتیم، نمیدونم اگر کافه رو از علی بگیرن دیگه چی براش میمونه! البته منظورم از همون جای همیشگی یک کافهی ثابت نیست، چون علی یک بار کافهی خودش رو داشت و از اون به بعد مدام در کافههای مختلف کار کرده، زندگیش با قهوه گره خورده. وقتی رفتم داخل کافه دیدم پشت صندوق نشسته، همینطوری نشستم و در سکوت نگاهش کردم، بعد از ۲۰ دقیقه که سرش خلوتتر شد، یک فیش بهم داد و گفت برو قهوهات رو بگیر و بیا، خودم برات انتخاب کردم، من همیشه انتخابهاش رو دوست داشتم، چون میدونه چی دوست دارم، من اهل قهوهی تلخ نیستم. بعدش دوباره نشستم کنارش و کلی سکوت کردیم، بعد از یک ساعت، چند کلامی حرف زدیم و گفت خیلی عوض شدی، خیلی ساکت شدی، هیچ وقت اینطوری ندیده بودمت، من خودم رو خیلی از بیرون نمیبینم ولی برام جالب بود آدمی که من رو در بازههای زمانی مختلف میبینه چنین نظری دربارهام داره. اونقدر نشستم تا کارش تموم شد و تا خونه همراهیش کردم و برای فردا دوباره با هم قرار گذاشتیم تا بیشتر گپ بزنیم.