دلم براش خیلی تنگ شده!

این چند روز عید خیلی یاد میلاد کردم، هر بار که مصطفی رو می‌بینم یاد میلاد میفتم، قطعا خیلی دوست داشت بزرگ‌ شدن پسرش رو ببینه، من هر بار می‌بینمش کلی ذوقش رو می‌کنم و یاد باباش میفتم. چه روزهای بی‌نظیری با هم داشتیم. چه تجربه‌های نابی در طول زندگی داشتیم. امروز مامان اومد گفت میشه با هم بریم بهشت زهرا؟ منم انگار از خدا خواسته بودم، گفتم آره، حاضر شو بریم. وقتی رسیدم کنارش دلم برای تک‌تک روزهای با هم بودنمون تنگ شد، دلم برای شوخی‌ها، صداش و … تنگ شد. باورم نمیشد شش سال از رفتنش گذشته باشه. لعنتی چقدر زود دیر میشه. وقتی اولین دفترمون در پارک علم و فناوری رو گرفته بودیم، پوستر گربه‌سگ رو آورد چسبوند روی دیوار و گفت این ما هستیم. انگار این روزها نصف شدیم، هر وقت برمی‌گردم حس می‌کنم بخشی از من جا مونده، واقعا جالب نیست.

نوشتن یک دیدگاه