
روز خیلی پیچیدهای بود
امروز واقعا روز پیچیدهای بود، شاید دلیلش این بود که مسیر درستی رو در پیش نگرفته بودم، خلاصه قرار شد با بچهها بریم کار کنیم، من رفتم دنبالشون، سر کوچه من حواسم اصلا نبود، انگار تو این دنیا نبودم، صدای بوق موتوری کنارم رو نشنیدم، یعنی شنیدم ولی بهش بیتوجهی کردم، بدون راهنما زدم پیچیدم و شد آنچه نباید میشد. بندهی خدا رو داغون کردم. خدا رو شکر چیزیش نشد و با یکم خسارت داستان تموم شد تا اینکه به علی اصغر گفتم ماشین رو ببر پارک کن تا من این قضیه رو حل کنم، اونم ماشین رو برد گذاشت زیر تابلوی توقف مطلقا ممنوع، قفل فرمون خراب ماشین رو اشتباهی بست، بعد رفتم ماشین رو جابهجا کنم دیدم قفل باز نمیشه، داستانی داشتیم برای باز کردن و دنبال کلیدساز گشتن، بعد رسیدم در خونه دیدم ماشین داره دود میکنه، کاپوت رو زدم بالا، دیدم ماشین ترکیده البته هیچ ربطی به تصادف هم نداشت، از شانس خیلی خوبم این اتفاقات امروز و قبل از سفرم افتاده بود، وقتی ساعت شد ۰۰:۰۰ یک نفس راحتی کشیدم.