
کتابها رو به دست بچهها رسوندیم
امروز صبح از خواب بیدار شدیم، منتظر اون دوست عزیزمون بودیم ولی یکم خیلی دیر جواب داد، در این فاصله نشستیم پانتومیم بازی کردیم، کلا این بازی با سروش خیلی میچسبه، لعنتی سیستانوبلوچستان هم که بازی کردیم ترکیدیم از خنده، بعدش حرکت کردیم به سمت روستاها، بین روستاها به مناطق گردشگری هم سر میزدیم، مثل همین تنگه که در تصویر میبینید، یادم رفت اسمش چی بود ولی واقعا زیبا بود، باید فیلمهای این سفر هم وقت بگذارم و تدوین کنم. شب هم رفتیم و در آخرین روستا کتابها را بین بچهها توزیع کردیم، جالب بود که اونجا یکی از اهالی روستا به سروش گیر داد، چون موهاش بلند بود، من به زور خودم رو کنترل کردم نخندم، ولی بعدش توی ماشین سیر دل خندیدم، عید غدیر هم بود و بهمون شام دادن و توی راه خوردیم، خدایی خیلی چسبید، اومدیم حرکت کنیم به سمت بندر امام، ولی ماشین خراب شد، مجبور شدیم یک شب دیگه بمونیم، نکتهی جالب اون منطقه این بود که همه بهش میگفتن آخر دنیا، واقعا من خودم چنین حسی بهش نداشتم، ولی خب وقتی همهی مردم این رو بپذیرند، اونجا میتونه براشون آخر دنیا هم باشه، همه چیز به طرز تفکر ما بستگی داره، یکی از دلایل عدم پیشرفت بعضی از جاها بینش خودشون هست.