امروز شکست خیلی سختی از خودم خوردم، طوریکه تا مدت‌ها فراموشش نخواهم کرد. فکر می‌کردم با اضافه کردن بعضی چیزها به زندگیم همه چیز درست میشه، حالم خوب میشه، به این درد و خستگی سال‌های طولانی زندگیم پایان میدم، ولی اشتباه می‌کردم، راستش شایدم نمی‌کردم

به نظرم خیلی فیلم مریضی بود، اصلا تصورش هم سخته چطوری یه نفر می‌تونه همچین داستانی رو ایجاد کنه تو زندگیش، می‌دونید از نظر من عشق و دوست‌داشتن و

این هفته هم گذشت، تونستم دو تا فیلم سینمایی ببینم، کتاب بخونم، کلاس‌های خلبانیم رو شرکت کنم و همزمان امتحانات بعضی از دروس رو بدم. یکم کار کنم، دوستانم رو ببینم، مامانم اومد تهران و یک روز پیش هم بودیم، تونستم تیم شازده‌کوچولو رو دوباره

این کتاب رو خیلی اتفاقی وقتی داشتم بین کتاب‌های یک کتابفروشی می‌چرخیدم پیدا کردم و خریدم، راستش عاشق عنوانش شدم، من و تو، این من و تو چقدر داستان می‌تونه بسازه، چه من و تو‌های زیادی در این دنیا وجود داره، به نظرم هیچ چیزی

امروز اصلا حال و حوصله نداشتم، بابا بهم زنگ زد و گفت میای بریم نمایشگاه؟ گفتم موضوعش چیه؟ گفت سیم و کابل، نمی‌دونم چی شد گفتم آره، چرا که نه، اون لحظه از ذهنم گذشت، قطعا کلی لامپ و کلید‌و‌پریز و

بعضی از فیلم‌های قدیمی خیلی طولانی و حوصله‌سر بر هستند، ولی واقعا در کنارش فوق‌العاده و بی‌نظیر هم هستند. این فیلم هم با وجود طولانی بودنش خیلی دوست داشتم، داستان سرنوشت یک انسان، نوع بینش، انتخاب و تعاملاتش با آدم‌های مختلف در برهه‌های مختلف زندگیش،

امروز ظهر فهمیدم مامانم قراره بیاد پیشم، خیلی احساس جالبی بود، حتی برای خودش، هیچ کدوم باورمون نمی‌شد، دلیلش این بود هیچ برنامه‌ای نداشتیم، خواهر می‌خواست از تهران ماشین‌شون رو تحویل بگیره به مامان گفته بود میای بریم با هم تهران به پسرت هم سر

خیلی فیلم فوق‌العاده‌ای بود، نمی‌خوام داستان فیلم رو تعریف کنم که اسپویل بشه ولی واقعا لذت بردم، معنی و مفهوم خانواده و پدر بودن رو خیلی زیبا به نمایش گذاشته بود، در کنارش سیستم قضایی خراب که باعث شده بود آدم‌های بی‌گناه برای سال‌های زیادی

فقط یک نفر من رو اینطوری صدا میکنه، اونم سپیده است. وقتی می‌بینه توی توییتر زیاد حالم خوب نیست و در حال آه و ناله هستم بهم پیام میده و میگه چی شده آقا فتاحی؟ و من اولش می‌خندم و بعدش شروع می‌کنیم به حرف

قرار شد دیگه درباره‌ی مشکلات و اینا حرفی نزنم، به نظرم هفته‌ی خوبی بود، پروژه‌ی شازده کوچولو را دوباره از سر گرفتیم، سریال برکینگ بد رو بالاخره تمام کردم و عجب سریال بی‌نظیری بود، عاشقش شدم. دستی به سر ماشین کشیدم، دو تا فیلم دیدم،