حدودا یک ماه پیش بود که به روانپزشک مراجعه کردم و بهم قرص آسنترا داد، قرار بود کمک کنه تا اضطراب شدیدم رو درمان کنم، ولی بعد از شروع خوردن این قرص زندگیم از هم پاشید، اضطرابم هر روز شدیدتر شد، چندین بار پنیک شدید

به نظرم نباید این فیلم رو می‌ساخت، یک فیلم بدون داستان و محتوای درست و حسابی، اصلا قابل مقایسه نبود با فیلم قبلی، خیلی بهونه‌ی مسخره‌ی برای دیدن دوباره‌ی هم سر هم کرده بودن، به نظر من که مسخره بود، نمی‌دونم چرا رتبه‌ی این فیلم

دیروز مراسم نامزدیه خواهرم بود، باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده که عاشق بشه، چقدر زود می‌گذره روزگار، انگار همین دیروز بود که به نوشابه می‌گفت شورابه و ما بهش می‌خندیدیم، یا به هلو می‌گفت، گُلو. روزهایی که نمی‌دونست کیه، قراره کی بشه، به کجا بره،

خیلی فیلم جذابی بود، هر چند واقعا نمی‌دونم چرا چند تا بچه باید دنبال جنازه بیفتن، این همه چیز تو دنیا وجود داشت، ولی واقعا یه جورایی بخشی از زندگی خودم رو در این فیلم دیدم، چیزهایی که وقتی بچه بودن تو ذهنم می‌گذشت، سوال‌هایی

می‌بینم که داریم به آخرای پاییز نزدیک می‌شیم و به خیلی از کارهایی که باید رسیدگی می‌کردیم نکردیم، به جاش چند تا فیلم خوب دیدم، یک کتاب خوب خوندم، کلی پست بلاگ نوشتم، بالاخره کارهای مالی کتابفروشی کانگونیو هم انجام دادم و دیگه به آخر

فیلم قدیمی جالبی بود، هر چند من دقیقا نفهمیدم می‌خواست چه مفهومی رو به مخاطبش برسونه. رفاقت کردن دیمی و سرنوشت کسی که به خاطر منافع شخصیش نارفیقی می‌کنه! ترس، اینکه چه بلایی می‌تونه در طول مسیر زندگی سر آدم بیاره. تفاوت در انتخاب آدم‌ها

من معتقدم حضور بعضی از آدم‌ها در زندگی‌مون اشتباهیه، حتی اگر حضورشون منافع کوتاه مدتی هم برای ما ایجاد کنه. به نظرم این آدم‌ها ضررهای هنگفتی در بلندمدت همراه خودشون ایجاد می‌کنند. اینقدر تو زندگیم ضرر هنگفت دادم از ارتباطات اینچنینی که دیگه تا حدی

یک فیلم فوق‌العاده با یک پایان غم‌انگیز، البته شاید غم‌انگیز هم نبود، شورانگیز و هیجان‌انگیز بود، زندگی ما از دید خودمون یک شکلی به نظر میرسه و از نظر اطرافیانمون شکل‌های متفاوت دیگه، آدمی که تو زندگیش رویایی رو در سرش داره و در مسیرش

امروز بعد از مدت‌ها رفتم دانشگاه تا مدرک کارشناسی مدیریت جهانگردیم رو بگیرم و قاب کنم بزنم روی دیوار اتاقم (لبخند). خدایی اصلا باورم نمیشه لیسانس گرفتم، یعنی هیچ تصمیمی برای ادامه‌ی تحصیل نداشتم، به خاطر مامانم شروع کردم به درس خوندم، آخه اونم همزمان