این هفته برام جالب بود، چند تا تصمیم گرفتم که بعدش ادامه ندادم، یکی یادگیری زبان بود، یکی یادگیری برنامه‌نویسی بود، دلیلش هم این بود که باید برای چند جا پروپوزال می‌نوشتم، وقتی می‌خوام طرح بنویسم دیگه ذهنم نمی‌کشه همزمان چیزی یاد بگیرم. دو تا

چند وقتی هست که روی آخرین مرحله از ساخت محصولم گیر کردم، اونم طراحی یک کاتالوگ برای معرفی محصول هست، کلی وقت گذاشتم تا ببینم باید چه قسمت‌هایی رو در اون بیارم، طراحی کلی رو انجام دادم، محتواهای لازم رو چیدم و نمونه‌ی اولیه رو

این هفته با شرکت در مراسم رونمایی آکادمی زرین چند تا اتفاق جالب برام افتاد، اول اینکه قدم در فضایی گذاشتم که چند وقت بعد دوباره بهش مراجعه خواهم کرد، البته این رو برای این می‌دونم که این مطلب رو چند هفته بعد دارم می‌نویسم.

خیلی فیلم عجیبی بود، واقعا همین که در غرب این امکان وجود داره بر علیه کار اشتباه حتی کلیسا فیلم بسازند به نظرم فوق‌العاده است. نمی‌دونم گاهی هیچ حرفی نزدن خیلی تاثیرش بیشتر از حرف زدنه، منم ترجیح میدم چیزی نگم. فیلم فوق‌العاده‌ای بود به

خیلی برام جالب بود پارسا رو از نزدیک ببینم، وقتی دیدمش هم پشیمون نشدم. ولی خب گاهی آدم‌ها رو می‌بینیم ولی چیزی که ازشون انتظار داریم نیستند. این خیلی اتفاق عجیبیه. زیاد اتفاق میفته، مثلا فکر می‌کنید شما با یک نفر دوستان خیلی صمیمی می‌شید،

خیلی فیلم عجیب و پیچیده‌ای بود. روایت سه داستان در هم تنیده شده، یک جورایی انگار موضوع فیلم تقدیر بود. همیشه دوست داشتم یک مدت جای خدا باشم ببینم چطوری این همه داستان رو مدیریت می‌کنه و بهم مرتبط می‌کنه! خودمونیم خدا بودن هم اونقدر

خیلی وقت بود پدرام رو دنبال می‌کردم، امروز خیلی اتفاقی دیدم یک اسپیس در توییتر باز کرده و منم رفتم داخل و دیدم خودمون دو نفر هستیم، شروع کردیم درباره‌ی کارهایی که می‌کنیم حرف زدن، خلبانی، مهاجرت و برنامه‌نویسی. حرف‌های خیلی جالبی زدیم، من کلی

این هفته بیشتر به گپ‌و‌گفت با دوستان گذشت، کلی با لیلی خانم گپ زدم، با کسری درباره‌ی پزشکی حرف زدم، با رضا درباره‌ی برنامه‌نویسی و مهاجرت و با ابراهیم درباره‌ی زندگیش، خلاصه خیلی داستان گوش کردم. تازه این وسط امید هم دیدم و باهم شام

لیلی وقتی بهم میگه بابا خندم می‌گیره، هنوز باورم نمیشه بابا شدم. این هفته یک روز قرار شد من برم از خونه‌ی مامان‌بزرگ و بابابزرگش بیارمش خونه، ولی نمیومد، منم زدمش زیر بغلم و سوار آسانسور شدم، پایین که رسیدیم، گذاشتمش زمین، بهش گفتم گریه

این هفته قسمت بود با چند نفر از دوستانم که دیگه ایران نیستن گپ بزنم، یکی هم رضا بود. خیلی خوشحالم شدم واقعا، کلی درباره‌ی مهاجرت و پستی و بلندی‌هاش حرف زدیم، قعلا همچنان قانع نشدم برای مهاجرت کردن. نکته‌ی جالب اینجا بود که بعضی