دنبال فیلم‌های روانشناسی بودم که رسیدم به این فیلم. موضوع فیلم رو دوست داشتم. همیشه برام سوال بود چرا آدم‌های خوب، آدم‌های اشتباهی رو برای دوست داشتن انتخاب می‌کنند! چرا هر وقت یکی رو دوست داریم اون یکی دیگه رو دوست داره، شاید بخشی از

من اصلا آدم فوتبالی نیستم، بازی قبلی ایران با انگلیس هم ندیدم. ولی فضای این روزهای ایران واقعا عجیب و غم‌انگیز شده، همه دچار افسردگی شدید شدیم، اصلا دست و دلمون به کار نمیره، حتی گاهی اصلا کاری نیست دیگه که بخواهیم انجامش بدیم، آینده‌ای

اونقدر فصل قبلی پرهیجان تموم شد که این فصل رو سریع شروع کردم. حس کردم نصف ماجرا موند، یکی از سوالاتی که در این فصل برام پیش اومده اینه که چرا مافیا چوب کبریت می‌گذارند گوشه‌ی لبشون و نوشخوار می‌کنند، این رو در فیلم پدرخوانده

این هفته رو با بازدید از نمایشگاه هوایی تهران شروع کردم، واقعا نمایشگاه فوق‌العاده‌ای بود، یعنی به محل اسقاط ماشین‌ها می‌رفتم برام جذابیت بیشتری داشت. آخر هفته هم که خانوادگی رفتیم دامغان، تو این سفرها رابطه‌ی من و لیلی خیلی خوب میشه، خیلی بهم می‌چسبه،

اولین بار بود که خوندن کتاب از تماشای فیلم پیشی گرفته بود، اصلا این روزها حوصله‌ی خودمم ندارم ولی چه میشه کرد باید زندگی رو ادامه داد. اول می‌خواستم یک فیلم قدیمی ببینم، بعد دیدم حوصله‌ی دیدن فیلم مفهومی و عمیق رو ندارم، برم یک

امروز برای سالگرد مادر بزرگ دلبر رفتیم دامغان، فضای اونجا به نظرم خیلی مناسب لیلی نبود، برای همین تصمیم گرفتم با خودم ببرمش دور دور، سوار ماشین شدیم و بهش گفتم دوست داری کجا بری؟ گفت بریم کافه، با خودم گفتم ببرمش یک سوپرمارکت و

من ست گودین رو با کتاب مهره‌ی حیاتی شناختم، یک کتاب فوق‌العاده و بی‌نظیر که اگر هنوز موفق به خوندنش نشدید توصیه می‌کنم حتما این کار رو انجام بدید. به جرئت میگم بهترین کتابی هست که تا حالا در زمینه‌ی توسعه‌ی فردی خوندم. این کتابش

چند سال پیش با فرداد آشنا شدم، تو کار محتوا بود، نمی‌دونم چطوری میشه که یکی اینقدر عاشق محتوا میشه، یکبار با هم قرار گذاشتیم و کلی با هم گپ زدیم. چند وقت بعد دوباره با هم گپ زدیم و چند وقت بعدش دوباره با