این هفته نمی‌خواستم برم سفر ولی خب به خاطر اولین مهمونی خواهرم مجبور شدم، چون باید فردا سریع برگردم، از هفته‌ی بعدی یک کلاس به کلاس‌های زندگیم اضافه میشه. وقتی رسیدم دیگه نرفتم خونه‌ی پدری، مستقیم رفتم خونه‌ی خواهرم. من در جریان بازسازی خونه‌شون بودم

در حالت عادی من هیچ وقت سر کلاس توییتر رو باز نمی‌کنم ولی امروز باز کردم و این توییت علی رو دیدم، چند بار متن رو از اول خوندم و رسیدم به انتهای متن دیدم اکانت تو رو گذاشته، روش کلیک کردم و دیدم خودتی،

این کتاب واقعا فوق‌العاده بود، خیلی ازش یاد گرفتم، هرچند به نظرم توضیحات اضافه هم زیاد داده بود. یاد خودم افتادم که وقتی حس می‌کنم ممکنه یکی رو دیگه نبینم سعی می‌کنم هر چی اطلاعات در مغزم دارم رو بهش منتقل کنم. حتی وقتی ازش

فکر می‌کنم هفت ماه طول کشید تا تونستم فصل سوم رو تموم کنم. راستش نه فیلم اونقدر برام جذابه که بشینم و سریع تمومش کنم، نه اونقدر کسل‌کننده که بی‌خیالش بشم. این فصل از سریال رو دوست داشتم. برام جالبه که در هر فصل یک

نمی‌دونم چقدر با آدم‌های ناشناس تو زندگی‌تون حرف می‌زنید، برای من زیاد پیش میاد، اصلا خوشحال میشم، اصولا هم سعی می‌کنم دیگه نبینمشون تا بتونم در لحظاتی که با هم هستیم راحت باشم. به نظرم مغز آدم مثل زودپز می‌مونه گاهی اونقدر تحت فشار قرار

دیشب اصلا حال و حوصله نداشتم، می‌خواستم فیلم ببینم ولی با خودم گفتم بزار برم بیرون هوایی به مغزم بخوره، رفتم پیش آرین و با هم این فیلم رو دیدیم. نمی‌تونم درباره‌ی این فیلم نظر خاصی بدم، چون یکی از تاثیرگذارترین فیلم‌های زندگیم بود. برام

هفته‌ها همینطوری پشت سر هم می‌گذرن، داشتم فکر می‌کردم قبل از اینکه روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و حتی سال‌ها معنی پیدا کنه آدم‌ها چطوری زندگی می‌کردن! به نظرم جالب‌تر بوده، اونقدر زندگی می‌کردن که بمیرن، دیگه مهم نبوده که چه کسی در چند سالگی مرده، چون

راستش در شرایط فعلی هیچ علاقه‌ای به شروع یک پروژه‌ی جدید رو ندارم ولی خب نتونستم درخواست یکی از بهترین دوستانم رو نادیده بگیرم. حدودا یک سالی بود که آرزوی داشتن یک استارتاپ رو در ذهنش داشت ولی نمی‌تونست خودش انجامش بده. من تصمیم گرفتم

از یک‌شنبه‌ی هفته‌ی پیش در ویرگول برامون کارگاه آموزشی OKR برگزار می‌کنند، در اولین جلسه مهدی استادمون این کتاب رو معرفی کرد و منم رفتم خریدمش، این کتاب برای من فوق‌العاده بود. بعد از ۳۵ سال تازه رسیده بودم به یک سبک برنامه‌ریزی جدید و

من باید می‌رفتم اصفهان و بلیت پیدا نمی‌کردم، هر روز سایت‌های فروش بلیت هواپیما رو چک می‌کردم چون فرصت نداشتم با اتوبوس یا قطار سفر کنم باید سریع برمی‌گشتم، یک روز دیدم دو تا صندلی خالی شده، یکی اکونومی و یکی بیزینس، راستش اصلا فکر