این ماه تصمیمات دیگه‌ای برای خونه‌ی لیلی داشتم ولی به دلیل تغییر در تصمیماتم رسید به خرید کناف و لوازم مورد نیاز، من کناف‌کاری خونه‌ی لیلی رو به چند قسمت مجزا تقسیم کرده بودم، قسمت اول کناف‌کاری دست‌شویی و حمام و جدا کردن سقف بود،

هفته‌ی بعدی دیگه رسما بهار هم تموم میشه، چقدر زود گذشت، فکر می‌کردم طور دیگه‌ای باشه ولی خب نشد، خیلی چیزها نشد. این هفته هم هر روز نوشتم، فیلم خوب دیدم، گواهینامه‌ی موتور گرفتم، یک سفر رفتم تهران و ماشینم رو تحویل گرفتم، از سر

قبل از سفر ماشین رو داده بودم به تعمیرگاه بعد با بچه‌ها رفتم اراک، در مسیر برگشت تصمیم گرفتم با اتوبوس برگردم. رفتم از سیر‌و‌سفر بلیت خریدم، قبلش با علی رفتیم کافه نشستیم یکم گپ زدیم و بعد من رو گذاشت ترمینال، منم نشستم تو

خیلی وقت بود رفته بود روی مخم که باید انجامش بدم ولی خب انجامش نمی‌دادم. این روزها حس و حال خوبی نداشتم، یعنی حتی حوصله خودمم نداشتم، این شد که گفتم برم سوال بپرسم که حداقل چطوریه شرایطش، طرف گفت نمی‌تونی ظرف ۲۴ روز تمومش

این روزها به خیلی چیزها فکر می‌کنم، اینکه واقعا دوست ندارم شخصیت و کاراکترم شبیه خیلی از آدم‌ها بشه. برای همین من هر کاری تو زندگیم نمی‌کنم، بارها پیش اومده سرمایه‌گذاری‌های میلیاردی رو رد کردم صرفا به خاطر اینکه از طرف خوشم نمیومد. شاید مسخره

یکی از بهترین سریال‌هایی بود که تا حالا دیدم ولی واقعا آخرش رو دوست نداشتم، سریال خیلی قوی شروع شد و من دوستش داشتم، حتی از قسمت‌های اول هم با فیلم ارتباط برقرار کردم ولی فصل آخر انگار آب بسته بودن بهش. نامفهوم تموم شد

امروز بعد از سال‌ها یکی از دوستانم رو دیدم که وقتی دبیرستانی بودم با وجودیکه در یک مدرسه نبودیم ولی چون هم محل بودیم بعد از مدرسه همیشه هم رو در اتوبوس واحد می‌دیدیم و کلی گپ می‌زدیم. بعد رابطه‌مون بیشتر شد، با هم رفتیم

نصف این فیلم رو در اتوبوس دیدم، نصف دیگه هم دراز به دراز تو رختخواب. صادقانه اگر درست تحقیق می‌کردم این فیلم رو نمی‌دیدم. احساسم این بود باید خیلی فوق‌العاده باشه. شایدم من مفهوم درستی ازش متوجه نشدم. اینکه آدم در یک سنی خیلی خوبه

از عید هر بار علی رو دیدم بهم گفته دوست داره یک میز برای خودش بسازه و مدام عکس‌های متفاوت از میزهای مختلف رو بهم نشون می‌داد، تا اینکه دفعه‌ی قبلی بهش گفتم کاری نداره می‌خوای با هم بسازیمش، خیلی خوشحال شد و قرار شد